خاطره ایی بسیار زیبا و دلنشین از سه نوجوان دوران دفاع مقدس که میخوان آرزو هاشون واسه همدیگه بگن
آی رفیق یه کم مقایسه کنیم با آرزوها و خواسته های خودمون و جوونای این دوره… این مقایسه کردنا خوبه ب والله…

در سنگر حرف از آرزو بود می گفتیم و می خندیدیم و قرارشد هرکس از آرزوهایش را بگوید.همسنگرهایم 17،18،19 ساله بودند از آنها خواستم آرزوهایشان را بگویند:من که به دنیا وصل بودم آرزویم خانه و ماشین بوداما در بین آن سه بسیجی:

اولی گفت :«من آرزو دارم شهید شوم»که یکباره حال مجلس عوض شد.

دومی گفت:«آرزو دارم شهید شوم وجسدی از من باقی نماند تا کسی در تشییع جنازه ام به زحمت نیفتد»
وسومی گفت:«آرزو دارم که هیچ آرزویی نداشته باشم»
این ماجرا گذشت در عملیات بعدی اولی شهید شد به قدری زیبا شهید شد که می خواست بگویید شهید شدن یعنی چه؟

نفر دوم بگونه ای شهید شد که هیچ اثری از او باقی نماند

واز نفر سوم هیچ خبری نشد که برایش چه اتفاقی افتادمعلوم نیست شهید شد ه یا جانباز یا…..؟ یکی از دوستان ماجرا را برای حضرت آیت الله بهاء الدینی تعریف کرد ایشان چنان گریستند که قطرات اشک از محاسنش می چکید، می گفت:

آرزوهای این سه رزمنده خواسته هایی بوده که طلبه ها و علماء باید سالها در کلاس معرفت و عرفان حاضر شوند تا به این آرزوها برسند

موضوعات: جوادالائمه(ع)  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...