✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 806
  • دیروز: 1141
  • 7 روز قبل: 7484
  • 1 ماه قبل: 30014
  • کل بازدیدها: 821975

 



 

روزی پسر بچه ای در ساحل، مشغول بازی با ماسه ها بود. چند کامیون و بیل پلاستیکی قرمز رنگ همراه خود داشت. در حال درست کردن جاده و تونل با ماسه های نرم بود که ناگهان سنگ بزرگی را سد راه خود دید. پسر بچه هر چه تلاش کرد، نتوانست سنگ بزرگ را کنار بزند.هر چه تلاش می کرد، سنگ فقط کمی تکان می خورد؛ ولی دوباره به سرعت سر جای اول خود باز می گشت.

سرانجام از فرط نا امیدی به گریه افتاد. پدرش تمام مدت از پشت پنجره ی خانه شان تلاش های او را نظاره می کرد. وقتی متوجه اشک های پسرش شد، کنار او آمد. با لحنی مهربان ولی محکم گفت:« پسرم چرا از همه ی توانت برای کنار زدن سنگ استفاده نکردی؟» پسرک هق هق کنان و نا امید گفت:« پدر همه ی تلاشم را به کار بستم؛ ولی موفق نشدم.»پدر با مهربانی گفت:« نه پسرم، تو از همه ی امکانات موجود استفاده نکردی؛ چون از من درخواست کمک نکردی.» سپس خم شد و سنگ را از سر راه پسرش برداشت.

آیا شما نیز به سنگ های بزرگ در راه زندگی تان برخورد کرده اید؟ آیا به دلیل موفق نشدن، دچار احساس خشم و نا امیدی شده اید؟ امید خود را از دست ندهید و دست از تلاش نکشید؛ چون اگر خوب به اطراف خود بنگرید، در خواهید یافت که دستان یاری بخش به سوی شما دراز شده اند. دستان یاری بخش خدا همیشه منتظر درخواست کمک شماست. در هیچ کجای زندگی، خود را تنها ندانید.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#ازدواج پيرمرد با دختر جوان :
 

پيرمردى تعريف مى كرد: با دختر جوانى ازدواج كردم ، اتاق آراسته و تميزى برايش فراهم نمودم ، در خلوت با او نشستم و دل و ديده به او بستم ، شبهاى دراز نخفتم ، شوخيها با او نمودم و لطيفه ها برايش گفتم ، تا اينكه با من مانوس گردد و دلتنگ نشود، از جمله به او مى گفتم :
بخت بلندت يارت بود كه همنشين و همدم پيرى شده اى كه پخته ، تربيت يافته ، جهان ديده ، آرام خوى ، گرم و سرد دنيا چشيده ، و نيك و بد را آزموده است كه از حق همنشينى آگاه است و شرط دوستى را بجا مى آورد، دلسوز، مهربان خوش طبع و شيرين زبان است .

تا توانم دلت به دست آرم
ور بيازاريم نيازارم

ور چو طوطى ، شكر بود خورشت
جان شيرين فداى پرورشت

آرى خوشبخت شده اى كه همسر من شده اى ، نه همسر جوانى خودخواه ، سست راءى ، تندخو، گريزپا، كه هر لحظه به دنبال هوسى است و هر دم رايى دارد ، و هر شب در جايى بخوابد، و هر روز به سراغ يارى تازه رود.
 
وفادارى مدار از بلبلان ، چشم
كه هر دم بر گلى ديگر سرايند

(آرى از بلبلها انتظار وفادارى نداشته باش ، كه هر لحظه روى گلى نشيند و سرود خوانند.)
بر خلاف پيرانى كه بر اساس عقل و كمال زندگى كنند، نه بر اساس خوى جهل و جوانى .
 
ز خود بهترى جوى و فرصت شمار
كه با چون خودى گم كنى روزگار

پيرمرد افزود: آنقدر از اين گونه گفتار، به همسر جوانم گفتم كه گمان بردم دلش با دلم پيوند خورده ، و مطيع من شده است ، ناگاه آهى سوزناك از رنج و اندوه خاطرش بر كشيد و گفت : ((آنهمه سخنان تو در ترازوى عقل من ، هم وزن يك سخنى نيست كه از قابله خود شنيدم كه مى گفت :
((زن جوان را اگر تيرى در پهلو نشيند، به كه پيرى !!))
 
زن كز بر مرد، بى رضا برخيزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد

كوتاه سخن آنكه : امكان سازگارى نبود، و سرانجام بين من و او جدايى رخ داد، او پس از مدت عده طلاق ، با جوانى ازدواج كرد، جوانى كه تندخو، ترشرو، تهيدست و بداخلاق بود او همواره از اين همسر جوانش ستم مى كشيد و در رنج و زحمت بود، در عين حال شكر نعمت حق مى كرد و مى گفت : (( الحمد لله كه از آن عذاب اليم برهيدم و به اين نعيم مقيم (ناز و نعمت جاويد) برسيدم .)) و زبان حالش اين بود:

با اين همه جور و تندخويى
بارت بكشم كه خوبرويى

با تو مرا سوختن اندر عذاب
به كه شدن با دگرى در بهشت

بوى پياز از دهن خوبروى
نغز برآيد كه گل از دست زشت

#حکایات گلستان سعدی
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


موشي در خانه ي صاحب مزرعه تله موش ديد؛

به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛

همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطي ندارد؛

ماري در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد؛

از مرغ برايش سوپ درست کردند؛

گوسفند را براي عيادت کنندگان سر بريدند؛

گاو را براي مراسم ترحيم کشتند؛

و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد؛

و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر مي کرد

“کلیله و دمنه”

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

ﺭﻭﺯﯼ حضرت ﺍﻣﺎﻡ محمد ﺑﺎﻗﺮ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺍﻟﺤﺮﺍﻡ ﺑﺎ ﺍﺻﺤﺎﺑﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻃﺎﻭﻭﺱ ﯾﻤﺎﻧﯽ ﺑﺎ ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻭﺍﻧﺶ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

 ‏« ﺁﯾﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯽﺩﻫﯿﺪ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﻨﻢ؟‏»

ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ :‏

ﺑﻠﻪ، ﺑﭙﺮﺱ!

 

1- ﻃﺎﻭﻭﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ :‏

« ﭼﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﻮّﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻼﮎ ﺷﺪﻧﺪ؟‏»

 

ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ :‏

« ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﯼ ! ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯽﮔﻔﺘﯽ ﯾﮏ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪﻗﺎﺑﯿﻞ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﻫﺎﺑﯿﻞ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ . ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﻓﻘﻂ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ: ﺁﺩﻡ ﻭ ﺣﻮﺍ ﻭ ﻫﺎﺑﯿﻞ ﻭ ﻗﺎﺑﯿﻞ ﭘﺲ ﯾﮏﭼﻬﺎﺭﻡ ﺍﻫﻞ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻼﮎ ﺷﺪﻧﺪ .‏»

 

ﻃﺎﻭﻭﺱ ﮔﻔﺖ :‏

« ﺑﻠﻪ، ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﻓﺮﻣﻮﺩﯾﺪ. ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ. ‏»

2- ﺑﻌﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ:

‏« ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﭘﺪﺭ

ﺟﻬﺎﻧﯿﺎﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺸﺎﻥ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻩ؟‏»

 

ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ :

‏«ﻫﯿﭻ ﯾﮏ! ﻣﺮﺩﻡ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﺴﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺁﺩﻡ ﯾﻌﻨﯽ‏« ﺷﯿﺚ ‏» ﻫﺴﺘﻨﺪ .‏»

 

3- ﻃﺎﻭﻭﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ :

‏«ﭼﺮﺍ ﺣﻀﺮﺕ ﺁﺩﻡ، ‏« ﺁﺩﻡ‏» ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ؟ ‏»

 

ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ :

‏« ﭼﻮﻥ ﮔِﻞ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ‏« ﺍﺩﯾﻢ‏» ‏(ﭘﻮﺳﺘﻪﯼ ﺭﻭﯾﯽ) ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪﺍﻧﺪ . ‏»

4- ﻃﺎﻭﻭﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ :‏

«ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺣﻮّﺍ ،‏«ﺣﻮﺍ‏» ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ؟ ‏»

ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ :

‏« ﭼﻮﻥ ﺣﻮّﺍ ﺍﺯ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﻣﻮﺟﻮﺩ ‏«ﺣﯽّ‏» ﺧﻠﻖ ﺷﺪ .‏»

‏( ﯾﻌﻨﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺁﺩﻡ، ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺭﻭﺡ ﺷﺪ، ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﮔِﻞ ﺍﻭ ﺣﻮﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪ .‏»

 

5- ﻃﺎﻭﻭﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ :

‏« ﺍﺑﻠﯿﺲ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﻟﯿﻠﯽ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻡ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ؟‏»

ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ :‏

«ﺍﺑﻠﯿﺲ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﯼ ﻋﺰّﻭﺟﻞ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺷﺪ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻡ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ. ‏»

 

6- طاووس ﭘﺮﺳﯿﺪ :

‏« ﺟﻦ ﺭﺍ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎم ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ؟‏»

 

امام ﻓﺮﻣﻮﺩ:

‏« ﺟﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﭘﻨﻬﺎﻥ؛ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺟﻦﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻩﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻧﻨﺪ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻡ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ.‏»

 

7- ﭘﺮﺳﯿﺪ :‏

« ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﻭّﻟﯿﻦ ﺩﺭﻭﻍ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ؟‏»

 

ﻓﺮﻣﻮﺩ:

‏«ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺩﺭﻭﻍ ﺭﺍ ‏« ﺍﺑﻠﯿﺲ‏» ﮔﻔﺖ،ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ.

‏(ﺳﻮﺭﻩ ﺍﻋﺮﺍﻑ ﺁﯾﻪ 12)

 

8- ﭘﺮﺳﯿﺪ :

‏«ﮐﺪﺍﻡ ﮔﺮﻭﻫﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺣﻖ

ﺩﺍﺩﻩﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺩﺭﻭﻏﮕﻮﯾﻨﺪ؟‏»

 

ﻓﺮﻣﻮﺩ: ‏

«ﻣﻨﺎﻓﻘﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﺎ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍﯾﯽ.‏»

ﺳﭙﺲ ﺁﯾﻪ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪ ﮐﻪ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻨﺎﻓﻘﯿﻦ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺎ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍﯾﯽ … ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ .‏» ‏

( ﺳﻮﺭﻩ ﻣﻨﺎﻓﻘﻮﻥ، ﺁﯾﻪ/1‏)

 

9- ﻃﺎﻭﻭﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ :‏

« ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩ؟ ‏»

ﻓﺮﻣﻮﺩ: ‏« ﺁﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ، ‏«ﮐﻮﻩ ﻃﻮﺭ ‏» ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺎﻝﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﻋﺬﺍﺏ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﺗﺎ ﺑﻨﯽ ﺍﺳﺮﺍﺋﯿﻞ ، ﺗﻮﺭﺍﺕ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﭼﻨﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ:‏« ﻣﺎ ﮐﻮﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺳﺎﯾﺒﺎﻧﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺳﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ‏»

( ﺳﻮﺭﻩ ﺍﻋﺮﺍﻑ، ﺁﯾﻪ171‏)

 

10- ﻃﺎﻭﻭﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ :

‏« ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩﯼ ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺟﻦّ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻧﺲ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﻼﺋﮑﻪ ﮐﯿﺴﺖ؟‏»

 

ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ :‏

« ﮐﻼﻏﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻗﺎﺑﯿﻞ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ ﺟﻨﺎﺯﻩﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﻨﺪ؛ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﭼﻨﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ :‏« ﭘﺲ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻼﻏﯽ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺑﺴﭙﺎﺭﺩ .‏»

‏( ﺳﻮﺭﻩ ﻣﺎﺋﺪﻩ، ﺁﯾﻪ 31 ‏)

 

11- ﻃﺎﻭﻭﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ :‏

« ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻗﻮﻡ ﺧﻮﺩﻫﺸﺪﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺟﻦ ﺑﻮﺩ، ﻧﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭ ﻧﻪ ﻣﻼﺋﮑﻪ؟‏»

 

ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ :‏

« ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺑﻮﺩ.

ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﺪ:

‏« ﺁﻥ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﻣﻮﺭﭼﮕﺎﻥ، ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺷﻮﯾﺪ ﺗﺎ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﻭ ﻟﺸﮑﺮﯾﺎﻧﺶ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻟﮕﺪ ﻧﮑﻨﻨﺪ، ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻨﺪ .‏»

‏( ﺳﻮﺭﻩ ﻧﻤﻞ،ﺁﯾﻪ18‏)

 

12- ﭘﺮﺳﯿﺪ :‏

« ﮐﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺟﻦ ﻭ ﺍﻧﺲ ﻭ ﻣﻠﮏ ﻧﯿﺴﺖ؟‏»

 

ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ :

‏« ﮔﺮﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﯾﻮﺳﻒ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮔﺮﮒ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ .

‏( ﺳﻮﺭﻩ ﯾﻮﺳﻒ ﺁﯾﻪ17)

 

13- ﻃﺎﻭﻭﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ :

‏« ﺁﻥ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﻤﺶ ﺣﻼﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﯾﺎﺩﺵ ﺣﺮﺍﻡ؟ ‏»

ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ :‏« ﺁﺏ ﻧﻬﺮ ﻃﺎﻟﻮﺕ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﭼﻨﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ :

‏« ﻃﺎﻟﻮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﻬﺮ ﺑﯿﺎﺷﺎﻣﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ. . . ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﮐﻒ ﺩﺳﺖ.

(ﺳﻮﺭﻩ ﺑﻘﺮﻩ ﺁﯾﻪ249)

 

 14- ﭘﺮﺳﯿﺪ :

‏« ﮐﺪﺍﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﻭﺍﺟﺐ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻭﺿﻮ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﮐﺪﺍﻡ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻊ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺁﺷﺎﻣﯿﺪﻥ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ؟‏»

 

ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ :

‏« ﺁﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﻭ ﺁﻝ ﺍﻭﺳﺖ ‏( ﺻﻠﻮﺓ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺩﻋﺎ ﺍﺳﺖ‏) ؛ ﻭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﺯ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﻩﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﺮﯾﻢ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﺪ :‏« ﺑﮕﻮ ﻣﻦ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﺎﺷﻢ؛ ﭘﺲ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺳﺨﻦ ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﻢ .‏» ‏

( ﺳﻮﺭﻩ ﻣﺮﯾﻢ،ﺁﯾﻪ 26 ‏)

 

15- ﻃﺎﻭﻭﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ :‏

« ﺁﻥ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﻢ ﻭ ﺯﯾﺎﺩ

ﻣﯽﺷﻮﺩ؟ ﻭ ﺁﻥ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ؟ ﻭ ﺁﻥ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ؟‏»

 

ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ :‏

« ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻢ ﻭ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﻣﺎﻩ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻢ

ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﺩﺭﯾﺎﺳﺖ ﻭ ﺁﻧﮑﻪ ﮐﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ، ﻋﻤﺮ ﺍﺳﺖ .‏»

 

ﻣﻨﺎﺑﻊ :

[ﺑﺤﺎﺭﺍﻻﻧﻮﺍﺭ: 46، ﺹ 351 ، ﺡ5]

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


استادی با شاگردش از باغى ميگذشت.چشمشان به يک کفش کهنه افتادشاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم  ……!!!! استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين☝️… مقدارى پول درون ان قرار بده  ….. شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را ديد با گريه ،فرياد زد خدايا شکرت …. خدايي که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى …. ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويي به نزد انها باز گردم و همينطور اشک ميريخت…. استاد به شاگردش گفت هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستاني…..

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




وقتی حضرت عیسی علیه السلام از خداونددر خواست کرد کسی را به او نشان دهد که نزد خدا محبوب تر از او باشد ، خداوند عیسی را به پیرزنی که در کنار دریا زندگی می کرد راهنمایی نمود . وقتی عیسی علیه السلام به سراغ آن خانم آمد ، دید در خرابه ای زندگی می کند وبا بدنی فلج و چشمانی نابینا در گوشه ای رها شده است . وقتی حضرت عیسی علیه السلام جلوتر رفت ودقّت کرد ، دید پیرزن مشغول ذکری است :

 

« الحَمدُ للهِ المُنعِمِ المُفضِلِ المُجمِلِ المُکرِمِ»

 

خدایا شکرت که نعمت دادی ، کرم کردی ، زیبایی دادی ، کرامت دادی .

 

حضرت عیسی علیه السلام تعجب کرد که اوبا این بدن فلج که فقط دهانش کار می کند ، چرا چنین ستایش می کند ؟ با خود گفت که او از اولیای خداست ومن بی اجازه وارد خرابه شدم ؛ برگردم ، اجازه بگیرم و بعد داخل شوم . به دم خرابه بازگشت و گفت : « السَّلامُ علیکُ یا أَمةَ الله» پیرزن گفت : « وعلیک السَّلام یا روح الله». عیسی پرسید : خانم ! مگر مرا می بینی ؟

 

گفت : نه . پرسید : پس از کجا دانستی که من روح الله هستم؟ پیرزن گفت : همان خدایی که به تو گفت مرا ببین ، به من هم گفت چه کسی می آید . عیسی با اجازه آن خانم وارد خرابه شد وپرسید : خداوند به تو چه داده است که این قدر تشکّر می کنی ؟ تشکّر تو برای چیست ؟ پیرزن گفت : یا عیسی ، آن چه به من داده بود از من گرفت ، آیا همین طور پس گرفته است ؟ آیا وقتی می خواست آن را از من بگیرد ، به من نگاه کرد وپس گرفت ؟ عیسی فرمود : آری ، اوّل به تو نگاه کرده وبعد پس گرفته است . پیرزن گفت : من به همان نگاه او خوشم . خدا این نگاه رابه دیگری نداشته وبه من کرده است ؛ پس جای شکر دارد .

چنین پیرزنی به خداوند وصل است در حالی که پیامبر هم نبود . در واقع استادِ حضرت عیسی علیه السلام شد . امّا وقتی برای ما مصیبتی پیش می آید ، فکر می کنیم خدا با ما قهر کرده است در حالی که برخی از آن ها جبران گناهان ماست تا خداوند متعال در آخرت ما را عذاب نکند ، برخی دیگر از گرفتاری ها به خاطر این است که از خدا غافل نشویم ، برخی دیگر هم به خاطر این است که خدا دوستمان دارد و می خواهد به خاطر صبر بر مشکلات ، پاداش بیشتری دریافت کنیم.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




نصيحتى از آيت الله شاه آبادى

نماز جماعت که تمام شد بلند شدم و به محراب ایشان رفته و کنار ایشان نشستم. گفتم: حاج آقا من را نصیحتى کنید و نکته ای را برای من بفرمایید. ایشان فرمود: من دو نکته را به شما می گویم. هم خودت مراعات کن و به دوستان و بستگان خود نیز سفارش کن به این دو نکته عمل کنند.چون مردم از این دو نکته غافل هستند در حالیکه واقعا مشکل گشاست.

 

اول اینکه: هر روز یکمرتبه دعای توسل را بخوان، چون مردم ارزش و عظمت این کار را نمی دانند. در حالیکه می توانند همه حوائج خود را با همین دعای توسل برآورده کنند.

پرسیدم: چگونه می توانند حاجات خود را با این دعا برآورده کنند. فرمود: یک حاجت را در نظر بگیرند و برای برآورده شدن آن روزی یکبار دعاى توسل را بخوانند بعد از چند روز می بینند که دعایشان مستجاب شده و به حاجت خود رسیده اند. ایندفعه حاجت بعدی را در

نظر گرفته و این بار برای این حاجت دعای توسل را بخوانند و به همین ترتیب به تدریج همه حوایج خود را برآورده می کنند.

دوم اینکه: روزی 70 مرتبه سوره حمد را بخوانند که اگر چنین کنند. تمامی بیماری های خود را می توانند برطرف کنند. چرا که رسول خدا (ص) فرمود: اگر کسی از دنیا رفت و شما 7 یا 70 مرتبه سوره حمد را خواندی و او زنده شد. اصلا تعجب نکن. زیرا این اثر این سوره است.

 

ایشان فرمود: من از روزی که این ویژگی را از این سوره دیده ام اصلا به پزشک مراجعه نکردم و به محض اینکه مریض می شدم 70 مرتبه سوره حمد آن روزم را به نیت شفای آن بیماری می خواندم و شفا می گرفتم.

 

بنابراین من به شما توصیه می کنم که:

 

«روزی یکمرتبه دعای توسل و 70 مرتبه سوره حمد را فراموش نکن و در طول عمرت به ایندو پایبند باش و پیش همه دوستان و آشنایان خود نیز این دو مساله را مطرح کن و سفارش کن هر روز انجام دهند»

 

ايشان خود دعاى توسل را بين نماز مغرب و عشاء ميخواندند.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت





حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،
شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،
پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش و ماهیگیری تفریحی بود.
پادشاه رشته ی خیال مرد فقیر را پاره کرد و با صدای بلند پرسید:
ای مردک در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
به دستور پادشاه
آن ماهی به زور از مرد بیچاره گرفته شد و
در مقابل هیچ چیزی هم به او نداد و حتی
از او تشکر هم نکرد.
او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.

پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه به خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد
خاری از فلسهای. ماهی به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد…
پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد
ولی
بیماری دیگری به جانش افتاد…

پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.
پادشاه
بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی…!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-میخواهم مرا حلال کنی.
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که
وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟؟؟
????????????

گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :
پروردگارا…

او قدرتش را به من نشان داد،
تو هم
قدرتت را به او نشان بده!

این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است..پس خشم را رها کن به انتقام فکر نکن احساسات خود را صدمه نزن وهمه کس را به یگانه پادشاه عالم بسپار وآسوده خاطر باش تا در های سعادت همیشه به رویت باز باشد .

ش

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


شاگرد مرحوم الهی قمشه ای نقل می کردند که

ایشان وقتی نهج البلاغه را درس می داند در قسمت هایی می گفتند که دعا کنید که به بهشت برویم و این درس را از خود امیرالمومنین بگیریم . اینکه می گویند : شبها به قبرستان رفتن مکروه است شاید وجهش این است که شبها مومنین را به پذیرایی می برند ، مزاحم آنها نشوید . وقتی شما برای زیارت سر قبر مومنی می روید ، صاحب قبر به شما که زائر او هستید توجه دارد و توجهش به وادی السلام کم می شود یا مانع رفتن به آنجا می شود . یکی از مادر شهدا شبها سر قبر شهیدش می رفت . یک بار خواب دید که در قبرستان همه آمده هستند که به مسافرت بروند و از پسرش پرسید که اینها کجا می روند ؟ پسرش گفت که آنها به زیارت امیرالمومنین می روند .( البته این یک موید است نه دلیل مطلب ) مادرش گفت که پس چرا تو نمی روی ؟ گفت : من به احترام شما نمی روم .از آن موقع دیگر مادر شهید شبها به سر قبر پسرش نمی رفت و می گفت که من نمی خواهم مانع این بشوم که پسرم به زیارت امیرالمومنین برود. پس شاید وجه اینکه رفتن به قبرستان در شب کراهت دارد این است که ما مانع پذیرایی ویژه نشویم . خدایا ، اگر در این ماه رمضان تا الان مورد رحمت الهی قرار نگرفته ایم ، در همین لحظه مورد رحمت خدا قرار بگیریم .

حجت الاسلام عالی

 

/منبع:سایت یا مجیر

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




امیرالمومنین علی ( علیه السلام ) بالای بام خانه خرما تناول می کرد و در آن زمان حضرت در سنین جوانی بود ، سلمان  ( رضوان الله علیه ) در حیاط  آن خانه لباس خود را می دوخت ، حضرت دانه خرمائی به طرف او رها کرد .

 

سلمان گفت : ای علی (علیه السلام ) با من شوخی میکنی در حالی که من پیرمرد و شما جوان و کم سن و سال هستید ؟

 

علی ( علیه السلام ) فرمودند : ای سلمان ، مرا از نظر سن و سال کوچک و خودت را خیلی بزرگ خیال کرده ای ؟ قصه دشت ارژن را فراموش کرده ای ؟ چه کسی تو را در آن بیابان که گرفتار شیر درنده شده بودی نجاتت داد ؟

 

سلمان با شنیدن این کلمات از امیرالمومنین ( علیه السلام ) به وحشت افتاد و عرض کرد : از کیفیت آن جریان برایم بگوئید .

 

علی  ( علیه السلام )  فرمودند : 

 

تو وسط آب ایستاده بودی و از شیری که در آنجا بود می ترسیدی ، دست ها را به دعا بلند کردی و از خداوند متعال  نجات خود را طلبیدی ، خداوند هم دعایت را اجابت و مرا به فریاد تو رساند . من هم آن اسب سواری هستم که زره او بر روی شانه اش و شمشیرش به دستش بود و ضربه ای بر آن شیر وارد کردم که او را دو نیم کرد و تو خلاص شدی .

 

سلمان عرض کرد : نشانه دیگری در آنجا بود برایم بیان فرمائید .

 

حضرت دست به آستین برد و یک شاخه گل تازه بیرون آورد و فرمود : این همان هدیه تو است به آن اسب سوار ! سلمان  با دیدن آن گل بیشتر دچار حیرت و سرگردانی شد با عجله خدمت رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم )  شرفیاب شد و عرض کرد ای رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم ) من اوصاف شما را در انجیل خواندم و محبت شما در دلم جای گرفت ، همه ادیان غیر از دین شما را رها کردم و آن را از پدرم مخفی نمودم تا سرانجام متوجه شد و نقشه کشتن مرا کشید ولی دلسوزی او نسبت به مادرم مانع می شد و دائما چاره ای در قتل من می اندیشید و مرا به کارهای سخت و دشوار وادار می کرد ، تا اینکه فرار کردم ، به محلی به نام دشت ارژن  رسیدم در آنجا ساعاتی استراحت کردم احتیاج به آب پیدا کردم لباس های خود را بیرون آوردم و داخل رود خانه ای که در همان نزدیکی بود رفتم . ناگهان شیری آمد و روی لباس های من ایستاد . وقتی او را دیدم به وحشت افتادم و از خداوند متعال نجات خود را درخواست نمودم که ناگاه اسب سواری پدیدار شد و با یک ضربه شیر را به دو نیم کرد .

 

من از آب بیرون آمدم لباس به تن کردم و خودم را بر رکاب اسبش انداختم و آن را بوسیدم و چون فصل بهار بود صحرا و اطراف رودخانه پر از گل و سنبل بود شاخه گلی گرفتم و به او هدیه کردم و تشکر نمودم .چون گلها را گرفت از چشمان من ناپدید گشت  و اثری از او ندیدم ، از این جریان  سال  های زیادی می گذرد و من این قصه را برای احدی نگفته ام امروز علی ( علیه السلام ) تمام آن قضیه را بیان فرمود و همان شاخه گل را به من نشان داد ؟

 

رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم ) فرمودند :

 

ای سلمان ، هنگامی که مرا به آسمان بردند تا جائیکه جبرائیل توقف نمود و من تا کنار عرش الهی بالا رفتم در حالی که پروردگارم بدون واسطه با من سخن گفت …

 

وقتی سفر معراج تمام شد و من به زمین برگشتم علی ( علیه السلام ) بر من وارد شد و پس از عرض سلام و تبریک به خاطر الطاف و عنایاتی که خداوند متعال در این سیر ملکوتی به من نموده از تمام گفتگوهای من با پروردگارم خبر داد .

 

بدان ای سلمان ، هر کدام از انبیاء و اولیاء از زمان حضرت آدم ( علیه السلام ) تا کنون که گرفتار شده است  علی ( علیه السلام ) او را از گرفتاری نجات داده است .

 

 نفس الرحمان صفحه ۲۷ ، محدث نوری

القطره جلد ۱ ، آیت الله علامه سیداحمد مستنبط ، صفحه ۲۸۲

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید:

آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند:

با بخشیدن، عشقشان را معنا می‌کنند.

برخی؛ دادن گل و هدیه

و برخی؛ حرف‌های دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند.

 

شماری دیگر هم گفتند:

 

با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق می‌دانند.

 

در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

 

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

 

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید:

 

آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟

 

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

 

راوی جواب داد:

 

نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.

 

قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:

 

همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرارمی‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 قطره ایی از معجزات و کرامات بی پایان امام جواد علیه السلام

 

  طی الارض و آزاد کردن زندانی 

 شیخ مفید رضوان الله تعالی علیه و طبرسی از محمد بن حسان و علی بن حسان از علی بن خالد روایت می کنند : زمانی که در سامرا بودم خبر آوردند که مردی که مدعی نبوت است از شام آورده و زندانی کرده اند. برای من شنیدن چنین سخنی گران بود. تصمیم گرفتم به زندانبانان محبت کرده _قلب آنان را به دست آورم - از اینرو با آنان رابطه برقرار کردم و آنان اجازه دادند تا با وی ملاقات کنم . چون به نزد او رفتم بر خلاف شایعات پخش شده او را فردی عاقل و فرهیخته یافتم .

 به او گفتم: فلانی! به تو نسبت ادعای نبوت داده اند و به همین دلیل نیز زندانی شده ای .

 وی گفت : هرگز چنین ادعایی نکرده ام .ماجرای من از این قرار است که در موضع معروف به راس الحسین علیه السلام در شام، جایی که سر مبارک حضرت امام حسین علیه السلام را در انجا نصب کرده اند، مشغول عبادت بودم که ناگهان شخصی به نزد من آمد و گفت بر خیز برویم .

 بلند شدم و به همراه وی حرکت کردم ، کمی که راه رفتیم خودم را در مسجد کوفه دیدم، فرمودند: 

 اینجا را می شناسی ؟ گفتم : بله مسجد کوفه است . او در آنجا نماز خواند من هم نماز خواندم. سپس با هم از آنجا بیرون آمدیم. کمی راه رفتیم، ناگهان خود را در مسجد مدینه مشاهده کردم.

 وی به رسول خدا صلی الله علیه و آله سلام کردند و نماز خواندند، من نیز با او نماز خواندم. سپس از آنجا خارج شدیم. مقداری با هم قدم زدیم که ناگاه خود را در مکه دیدم، او کعبه را طواف کرد ،من نیز طواف کردم . سپس از آنجا خارج شدیم، چند قدمی راه نرفته بودیم،که خود را در جای نخست، در شام و در حال عبادت الهی مشاهده کردم. آن مرد رفت، در شگفتی فرو رفته بودم که خدایا این چه کسی و این چه کرامتی بود؟

  یک سال از این واقعه گذشت که باز همان مرد آمد. از دیدن او خوشحال شدم. از من خواست که با وی همراه شوم و چون سال گذشته مرا به کوفه ، مدینه و مکه برد و به شام بازگرداند. وقتی خواست برود به او گفتم : تو را به خداوندی که چنین قدرتی را به تو عطا کرده است سوگند می دهم که بگویی کیستی ؟

 فرمودند: من محمد بن علی بن موسی بن جعفر (علیهم السلام) هستم .

 من این ماجرا را به دوستان و آشنایان بازگو کردم و این ماجرا پخش شد تا اینکه مرا دستگیر و به ادعای نبوت به اینجا آوردند .

گفتم: جریان تو را با محمد بن عبد الملک زیات در میان می گذارم .

گفت : بازگو کن 

من نامه ای به او که در آن وقت وزیر اعظم معتصم عباسی بود نگاشتم و موضوع را با وی در میان گذاشتم .

 وی در زیر نامه من چنین نوشت: نیازی به آزاد کردن او از سوی ما نیست. به کسی که در یک شب او را از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه برد و سپس به شام بازگرداند، بگو تا وی را از زندان رهایی بخشد .

 علی بن خالد می گوید : پس از مشاهده پاسخ وزیر معتصم عباسی و ناامید شدن از نجات او با خود گفتم :بایدا نزد او رفته و او را دلداری دهم . چون به زندان رفتم ، ماموران زندان مضطرب و پریشان از این سوبه آن سو می دویدند .

 جریان را پرسیدم : گفتند زندانی مدعی نبوت که در غل و زنجیر در پشت درهای بسته و قفل شده بود معلوم نیست به آسمان پر کشیده یا زیر زمین فرو رفته و یا مرغان هوا او را شکار کرده اند .

 علی بن خالد که فردی زیدی مذهب بود با مشاهده چنین واقعه ای به امامت امام جواد علیه السلام معتقد و از اعتقاد خوب و راسخی بر خوردار شد. 

 

 الخرائج و الجرائج ،ج1،ص380 - بحارالانوار،ج25،ص376 - الکافی ،ج1،ص492 - مدینة المعاجز،ج7 ، ص422 - البرهان ،ج2،ص493 - موسوعة الامام الجواد علیه السلام ج1،ص227

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




مردی خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله رسید و عرض کرد آیا به من اجازه میدهید که آرزوی مرگ بکنم؟

 

 

 حضرت فرمود: مرگ چیزی است که چاره ای از آن نیست و مسافرتی است طولانی که سزاوار است برای کسی که بخواهد به این سفر برود ده هدیه با خود ببرد.(ایا هدایا را اماده کردی)

 

 پرسید آن هدایا کدامند؟

 

رسول اکرم صلی الله علیه وآله فرمود:

 

 ۱- هدیه عزرائیل

 ۲- هدیه قبر

 ۳- هدیه نکیر و منکر

 4- هدیه میزان

 ۵- هدیه پل صراط

 ۶- هدیه مالک (خزانه دار جهنم)

 ۷- هدیه رضوان (خزانه دار بهشت)

 ۸- هدیه پیامبر

 ۹- هدیه جبرئیل

 ۱۰- و هدیه خداوند متعال

 

اما هدیه عزائیل چهار چیزاست :

 ۱. رضایت حق داران.

  ۲. قضای نمازها.

  ۳. اشتیاق به خداوند.

  ۴.آرزوی مرگ.

 

اما هدیه قبر چهار چیزاست :

 ۱. ترک سخن چینی.

 ۲. استبراء.

 ۳. تلاوت قرآن.

 ۴. نماز شب.

 

اما هدیه نکیر و منکر چهار چیزاست :

 ۱. راستگویی.

  ۲. ترک غیبت.

  ۳. حق گویی.

 ۴. تواضع در برابر همه

 

اما هدیه میزان چهار چیزاست :

 ۱. فرو خوردن خشم.

 ۲. تقوای راستین.

 ۳. رفتن به سوی جماعت.

  ۴. دعوت به سوی آمرزش الهی

 

اما هدیه صراط چهار چیزاست :

 ۱. اخلاص عمل.

  ۲. زیاد به یاد خدا بودن.

 ۳. خوش اخلاقی.

  ۴. تحمل کردن آزار دیگران

 

اما هدیه مالک(خزانه دار جهنم) چهار چیزاست :

 ۱. گریه از ترس خداوند.

  ۲. صدقه مخفی.

  ۳.ترک گناهان.

 ۴.خوش رفتاری با پدر و مادر

 

اما هدیه رضوان(خزانه دار بهشت) چهار چیزاست :

 ۱. صبر در ناملایمات.

  ۲. شکر بر نعمت.

  ۳انفاق مال در راه اطاعت خداوند.

  ۴.رعایت امانت در مال وقفی

 

اما هدیه رسول اکرم(ص) چهار چیزاست :

 ۱. دوست داشتن او.

 ۲. پیروی از سنت او.

  ۳. دوست داشتن اهل بیت او.

  ۴. زبان را از بدی ها حفظ کردن

 

 اما هدیه جبرئیل چهار چیزاست :

✅۱. کم حرف زدن.

✅2.کم خوردن.

✅ 3. کم خوابیدن.

 4. مداومت بر حمد

 

اما هدیه خداوند متعال چهار چیزاست :

 ۱. آمر به نیکی.

  ۲. نهی از بدی.

  ۳ . نصیحت و خیر خواهی برای مردم.

  ۴. و مهربانی کردن با همه

 

 

منبع : کتاب المواعظ العدديه. احاديث ده گانه

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

زماني‌ در بچگي باغ انار بزرگی داشتيم

اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن .اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم! بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي قایم باشک بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قایم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه!  بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود!با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم!غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورت منو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی… علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي انسانی جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود…      

 

امام علی (علیه السلام) به مالک اشتر: ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی

ارزش سکوت**

 

 استاد فاطمی نیا :

از صبح که پا میشه, فلان کس چی گفت, فلان کس چی کرد.., فلان روزنامه چی نوشت.. ول کن..

 

روایت داریم که اغلب جهنمی ها جهنمی زبان هستند, فکر نکنید همه شراب می خورند و از در و دیوار مردم بالا می روند, یک مشت مومن مقدس را می آورند جهنم. این آقا تو صفوف جماعت می نشینند آبرو میبرند.

امیرالمومنین به حارث همدانی فرمودند: اگر هر چه را که می شنوی بگویی , دروغگو هستی!

 

سیدی در قم مشهور بود به سید سکوت, با اشاره مریض شفا میداد از آیت ا.. بهاالدینی راز سید سکوت را پرسیدم, با دست به لبانش اشاره کردند و فرمودند:

 "درِ آتش را بسته بودند…”

 

علامه حسن زاده آملی:

تا دهان بسته نشود دل باز نمیشود و تا عبدالله نشوی عندالله نشوی آنگاه از انسان اگر سَر برود, سِر نرود . . . !

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


 نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود

 

 

پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را

فردا اعدام کنید

 

نجار آن شب نتوانست بخوابد …

 

همسر نجار گفت :                            

مانند هر شب بخواب …   

پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار “

 

کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد …

 

صبح صدای پای سربازان را شنيد…

چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم …

 

با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند…

 

دو سرباز با تعجب گفتند :

پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی …

 

چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت …

 

همسرش لبخندی زد و گفت :

 مانند هر شب آرام بخواب , زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند  “

 

فکر زيادی انسان را خسته می کند …

 

 درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست “.

 

ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن

یا خواب می مانی…!

یا از زندگی عقب

 

در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظر رحمت بی کرانش باش

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#داستان_فرشته_بیکار

 

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند .

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم .

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟

فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند: خدایا شکر

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

ﮐﺜﯿﻒ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﻧﺠﺲ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ

 

ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺠﺲ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﺎﮐﯽ ﭼﯿﺴﺖ .

ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﻭﺯﯾﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻧﺠﺲ ﺗﺮﯾﻦ ﻧﺠﺲ ﺗﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﻭ ﯾﺎ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﺪ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺨﺖ ﻭ ﺗﺎﺟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﺪ .

ﻭﺯﯾﺮ ﻫﻢ ﻋﺎﺯﻡ ﺳﻔﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻭ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎﯼﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺪﻓﻮﻉ ﺁﺩﻣﯽ ﺯﺍﺩ ﺍﺷﺮﻑ ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺕ ﺑﺎﺷﺪ .

ﻋﺎﺯﻡ ﺩﯾﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﻨﻢ . ﺷﺎﯾﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺖ !!!

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﭼﻮﭘﺎﻥ ، ﺍﻭ ﺑﻪ ﻭﺯﯾﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :

ﻣﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ، ﺍﻣﺎ ﯾﮏ ﺷﺮﻁ ﺩﺍﺭﺩ !

ﻭﺯﯾﺮ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺷﺮﻁ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺬﯾﺮﺩ . ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :

ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺪﻓﻮﻉ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﯼ !!!

ﻭﺯﯾﺮ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﺪ ، ﻭﻟﯽ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :

ﺗﻮ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ ، ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ، ﻏﻠﻂ ﺍﺳﺖ . ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻦ . ﺍﮔﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺸﻨﯿﺪﯼ ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﺶ .

ﺧﻼﺻﻪ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺗﺎﺝ ﻭ ﺗﺨﺖ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ !!!

ﺳﭙﺲ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :

” ﮐﺜﯿﻒ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﻧﺠﺲ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻃﻤﻊ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﻧﺠﺲ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ ، ﺑﺨﻮﺭﯼ ” !!!!

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

مرحوم فشندی تهرانی مي گويد:

«در مسجد جمکران اعمال را به جا آورده ،به همراه همسرم بر می گشتم .در راه ،آقایی نورانی را دیدم که داخل صحن شده ،قصد دارند به طرف مسجد بروند.

با خود گفتم :این سید در این هوای گرم تابستان تازه از راه رسیده و [حتماً]تشنه است.به طرف سید رفتم و ظرف آبی را به ایشان تعارف کردم . [سید ظرف آب را گرفت و نوشید ]و ظرف آن را برگرداند در این حال عرضه داشتم :آقا شما دعا کنید و فرج امام زمان را از خدا بخواهید تا امر فرج ایشان نزدیک شود!

آقا فرمودند :«شیعیان ما به اندازه آب خوردنی ،ما را نمی خواهند. اگر بخواهند ،دعا می کنند و فرج ما می رسد».

این سخن را فرمود و تا نگاه کردم کسی را ندیدم. فهمیدم که وجود اقدس امام زمان (عجل الله تعالي فرجه)را زیارت کرده ام و حضرتش ،امر به دعا کرده است»

منبع:

شیفتگان حضرت مهدی (عجل الله تعالي فرجه الشريف)

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


 

 گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد. سه بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جاخوابيدند.

قطار در حال آمدن بود و سوزنبان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد …

سوزنبان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریلغیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان سه فرزند را نجات دهد و نتها يك کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد.

سوال: اگر شما به جای سوزنبان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید؟

بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات سه کودک انتخاب کنند و يك کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه مدیریتی چطور …؟

در این تصمیم، آن کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (سه کودک دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک (ریل سالم) بازی کنند، قربانی می شود.

این نوع تصمیم‌گیری معضلی است كه هر روز در اطراف ما، در اداره، در جامعه و در… اتفاق می افتد، دانایان قربانی نادانان قدرتمند و  زورمند و تصمیم گیرنده می‌شوند.

اگرچه هر چهارکودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن سه کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد. اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه و عاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن سه کودک احمق نبود.

زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار که با عدم اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود خواهید رسید.

به یاد داشته باشید آنچه که درست است همیشه محبوب نیست… و آنچه که محبوب است همیشه حق نیست!

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




داستان بیمه خدایی

 

  دو تاجر یکی از کویت و دیگری از عربستان، بسیار با هم دوست و صمیمی بودند، اسلام آنان را به هم نزدیک کرده بود و به یکدیگر محبت می ورزیدند،  مانند دو برادر که هر کدام آنچه را به خود می پسندید به او نیر می پسندید.

 

  تصمیم گرفتند در تجارت با هم شریک شوند تا این دوستی پایدار و بارور گردد، خداوند نیز در این طرح اقتصادی آنها را موفق کرد. آنان نمونه ای عالی از برادری راستین و مستحکم اسلامی بودند، تجارتشان توسعه و گسترش یافت، طرح هایشان زیاد شد و به فضل خدا سود فراوانی به سوی آن ها سرازیر گردید.

 

  روزی با یکدیگر نشسته بودند و صحبت می کردند.

  تاجر کویتی گفت: چرا تجارتمان را بیمه نکنیم؟

  دوستش در جواب گفت:چرا تجارت را بیمه کنیم؟!

  کویتی گفت: بیشتر کالاهای ما از راه دریا می آید وخیلی آسیب پذیر است، اگر خدای ناکرده برای کالای تجاری اتفاق بدی بیفتد ضرر نمیکنیم زیرا سازمان بیمه قیمت کالا را می پردازد ، تو در این مورد چه می گویی؟

 دوستش گفت: آیا نمیدانی که ما برای حفظ اموال خود قرار داد بیمه بسته ایم.

  گفت: با چه کسی؟

  دوستش گفت: با خداوند عزّ وجلّ

  کویتی گفت: و چه خوب کارسازی است، ولی احتیاط لازم است.

  دوستش گفت: آیا ما زکات این تجارت را نمی پردازیم؟

  دوستش گفت: بلی چنین است.

  گفت: بنابراین ترس به خود راه مده، این قوی ترین نوع بیمه بر تجارت ماست، بر خدا توکل و پریشان مباش .

 

⛴ روزها گذشت و تجارتشان نیز در حال رشد و شکوفایی بود. روزی یکی از کشتی ها که بار زیادی را حمل می کرد و کالای این دو تاجر از جمله‌ی آنها بود قبل از رسیدن به بندر دچار حادثه شد .

  وقتی خبر این حادثه با آنها رسید با سرعت خود را به اسکله رساندند و در آنجا منتظر عملیات گروه نجات ایستادند، یکی از آنها بسیار آرام و مطمئن بود، ولی دیگری کمی مضطرب و پریشان به نظر می رسید .

 

  دوستش گفت: پریشان نباش، خدا با ماست .

 

  بعد از عملیات نجات همگی غافلگیر شدند زیرا تمام کالا های تجاری غرق شده و از بین رفته بود ، جز کالاهای این دو نفر که سالم و بدون هیچ گونه ضرر  زیانی از کشتی بیرون آورده شد.

 دوستش گفت: آیا من به شما نگفتم که کالای تجاری ما نزد کسی بیمه است که هیچگاه امانت و ودیعه نزد او از بین نمیرود؟

  گفت: دوست من تو راست گفتی.

  دوستش گفت: سوگند به خدا اعتماد من به خداوند هرگز دستخوش تزلزل نشد و هرگز احساس ترس و اضطراب ننمودم ، و با تمام وجود باور داشتم که خداوند کالای ما را نجات خواهد داد.

اطمینان من بدین سبب بود که ما به طور کامل و مرتب زکات اموال خود را باطیب خاطر و اعتماد کامل می پردازیم، و این بزرگترین بیمه و قوی ترین امنیت است.

  گفت: من هم چنین بودم اما کمی ترس داشتم .

  دوستش گفت: نترس و باور کن که هرکس با خدا باشد خداوند با اوست.

 

 اما چگونه آن حادثه پیش آمد و چطور تمام کالای تجاری غیر از کالای آن دو تاجر غرق شد؟!!

 

 

 جریان از این قرار بود :

  هنگام بارگیری کشتی کیسه های آرد بسیار اطراف کالاهای این دو تاجر گذاشته شده بود، وقتی کشتی غرق شد، آب شروع به نفوذ و سرایت در داخل کشتی نمود  و تمام اموال را نابود کرد به جز کالای این دو تاجر که آب به آنها نرسید، به سبب این که کیسه های آرد سدی محکم و مانع از رسیدن آب شدند، زیرا هنگامی که آب به کیسه های آرد رسید و مقداری از آن را خمیر کرد، خمیر مانند دیواری محکم از نفوذ و رسیدن آب به کالاها جلوگیری کرد، و به اذن و اراده ی خداوند آب به آنها نرسید.

 

  درحقیقت ایمان و یقین و باور این دو تاجر به خداوند ، ایمانی راستین و محمن بود که هرگز متزلزل نشد، آنان با پرداخت زکات، حق خداوند نسبت به خود را ادا نمودند.

  این خود بزرگترین و قوی ترین بیمه و ضمانت بود که خداوند به وسیله ی آن مالشان را نگه داشت.

 

  خداوند می فرماید: وَرَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ فَسَأَكْتُبُهَا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَالَّذِينَ هُم بِآيَاتِنَا يُؤْمِنُونَ (اعراف:156)

 

«و رحمت من هم همه چيز را در برگرفته ، آن را براي كساني مقرّر خواهم داشت كه پرهيزگاري كنند و زكات بدهند و به آيات ما ايمان بياورند .»

 

  رسول خدا  می فرماید:

  با پرداختن زکات، اموالتان را بیمه کنید.

  با صدقه بیمارانتان را مداوا کنید.

  و با دعا و نیایش خود را برای مقابله با بلا و گرفتاری آماده سازید.

(روایت از طبرانی)

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت