✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 590
  • دیروز: 2691
  • 7 روز قبل: 8006
  • 1 ماه قبل: 24868
  • کل بازدیدها: 805579

 



روزگاری پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت.

 

اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست میداشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرائی میکرداین همسر ازهر چیزی بهترین را داشت.

 

پادشاه همچنین همسر سوم خود را بسیار دوست میداشت

و او را کنار خود قرار میداد اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد.

 

پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود

 و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو میشد به او متوسل میشد تا آنرا مرتفع نمائد .

 

همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت میکرد.اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت وبرعکس این همسر شاه را عمیقا؛ دوست داشت ولی شاه به سختی به او توجه میکرد.

 

روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی

با مرگ ندارد.

 

سراغ از همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسیار دوست داشتم بهترین جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد ؟

 

گفت:بهیچ وجه !! و بدون کلامی از آنجا دور شد این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.

 

پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام هم اکنون رو به احتضارم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد ؟

 

گفت نه هرگز !! زندگی بسیار زیباست اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت میبرم !

 

پادشاه نا امید سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید من همیشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا یاری کردی من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود ؟

 

گفت نه متاءسفم من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام

دهم من در بهترین حالت فقط میتوانم تو را داخل قبرت بگذارم ! این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد !

 

در این هنگام صدائی او را بطرف خود خواند و گفت من با

تو خواهم بود تو را همراهی خواهم کرد !

هر کجا که تو قصد رفتن نمائی

 

شاه نگاهی انداخت همسر اول خود را دید ! او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائی بسیار اندوهناک و شرمساری گفت :

 

من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم من در حق تو قصور کردم …

 

در حقیقت همه ما دارای چهار همسر یعنی همفکر در زندگی خود هستیم.

 

  همسر چهارم :همان جسم ماست مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم وقتی ما بمیریم او ما را ترک خواهد کرد .

 

همسر سوم : دارائیها موقعیت و سرمایه ماست زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران میشوند .

 

همسر دوم :خانواده و دوستانمان هستند مهم نیست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائی که میتوانند باما بمانند همراهی تا مزار ماست .

 

همسر اول : روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت و لذایذ فراموش میشود . در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی میکند .

 

پس از آن مراقبت کن او را تقویت کن و به او رسیدگی کن

 که این بزرگترین هدیه هستی برای توست.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




«مثل قاسم کلنگی »

 

در زواره شخصی معروف به قاسم کلنگی بود.

 

 قاسم مرد فقیر وبیچاره ای بود در حدی که برای سیر کردن شکم بچه هایش که تعدادشان هم کم نبود با مشکل جدی روبرو بود.اذوقه ای در بساط نبود .مقداری گندم قرض وقوله کرده گذاشت پشت خرش که به آسیاب برده آنرا آرد کند.

 

از منزل که بیرون  آمد دید چند نفر از طلبکاران او همدیگر را خبر کرده که این دفعه بطور گروهی طلب خود را از قاسم بگیرند.وطلب خود را مطالبه می کردند.

 

هنوز پاسخی به آنها نداده بود که ازداخل  خانه قاسم سروصدا بلند شده ومعلوم گردید عیال قاسم که نه ماهه بود درد زایمانش شروع شده.سرو صدا بپایان نرسیده بود که تعداد قابل توجه ای مهمان پس از سال ها از راه دور رسیدند.

 

قاسم که باخودش داشت فکر می کردچطور با این وضع میتوانم امشب دنبال آبم بروم آخر نوبت آب هم داشت واگر از آن آب استفاده نمی کردممکن بود کل زراعتش از بین برود.متوجه شد دید همانطور که خرش می رفته او هم خررا دنبال ومقداری از خانه دور شده .

 

دیگر توان حرکت در خود نمی دید که به تپه شنی که برای بنائی ریخته بودند رسید.کمرش را گذاشت به تپه شن ودراز کشید .ازفرط خستگی وناراحتی بخوابی رفت که به بیهوشی بیشتر شبیه بودتا خواب.

 

خرش طبق عادت رفت به طرف آسیاب.آسیابان خر قاسم را شناخت گندم اورا آرد کرده بوسیله شاگردش فرستاد درب خانه .

 

طلبکاران وقتی وضع شلوغ ودرهم قاسم را دیدند از گرفتن طلبشان در آن موقع گذشتند.مهمانان وقتی متوجه وضع حمل عیال قاسم شدند . زنهایشان کمک کرده بچه به دنیا آمد،در ضمن آردی که شاگرد آسیابان آورده بود را نان کرده از خود وبچه های قاسم پذیرائی کردند.موقع تحویل آب به قاسم رفقای او فهمیدند قاسم در گیر مشکلات است.آب اورا برایش به مزرعه ش کردند.زمانی قاسم از خواب بیدار شد که همه مشکلات برطرف شده بود.واین ضرب المثل برای کسانیکه در گیر مشکلات جور واجور می شوند بجا ماند «مثل قاسم کلنگی »

 

 

البته با امید به گشایش

 

#طنز  #ضرب_المثل  #واقعی

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود،

بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد

 تا به لک لک رسید

و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد

و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد.

لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد

 و طلب پاداش کرد.

گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است.

وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی

 

دنیا پر از تباهی است نه بخاطر آدمهای بد بلکه بخاطر سکوت آدمهای خوب…

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 شیخ بهاء الدین ، محمدبن حسین عاملی معروف به شیخ بهایی دانشمند بنام دوره صفویه است. اصل وی از جبل عامل شام بود. بهاء الدین محمد ده ساله بود که پدرش عزالدین حسین عاملی از بزرگان علمای شام بسوی ایران رهسپار گردید و چون به قزوین رسیدند و آن شهر را مرکز دانشمندان شیعه یافتند، در آن سکنی گزیدند و بهاءالدین به شاگردی پدر و دیگر دانشمندان آن عصر مشغول گردید.

 

مرگ این عارف بزرگ و دانشمند را به سال ۱۰۳۰ و یا ۱۰۳۱ هجری در پایان هشتاد و هفتمین سال حیاتش ذکر کرده اند.وی در شهر اصفهان روی در نقاب خاک کشید و مریدان پیکر او را با شکوهی که شایسته شان او بود، به مشهد بردند و در جوار حرم هشتمین امام شیعیان به خاک سپردند.

 

شیخ بهایی مردی بود که از تظاهر و فخر فروشی نفرت داشت و این خود انگیزه ای برای اشتهار خالص شیخ بود. شیخ بهایی به تایید و تصدیق اکثر محققین و مستشرقین، نادر روزگار و یکی از مردان یگانه دانش و ادب ایران بود که پرورش یافته فرهنگ آن عصر این مرز و بوم و از بهترین نمایندگان معارف ایران در قرن دهم و یازدهم هجری قمری بوده است.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 #نماز_روزی_را_زیاد_میکند

 

 یکی از کسبه بازار مشهد نقل می کرد:

ما دو نفر بودیم که وضع مالی مان خیلی ضعیف بود، یک روز تصمیم گرفتیم برای مشکل خود برویم خدمت شیخ حسنعلی اصفهانی. رفتیم منزل ایشان. عده زیادی در انتظار نوبت بودند. ما هم منتظر ماندیم تا نوبتمان برسد. اما ناگهان شیخ از میان جمعیت، ما را پیش خود خواند. به من گفت: تو باید کاری را انجام دهی که آن را ترک کرده ای. بعد به دوستم گفت: تو هم کاری را که انجام می دهی، ترک کن. بروید و به وظایف خود عمل کنید تا وضع شما بهتر شود!

اعتراف می کنم که من نماز نمی خواندم و دوستم هم شرابخوار بود. به توصیه شیخ، گناهان خود را ترک و به وظایف دینی خود عمل کردیم. از آن پس من هرگز نمازم ترک نشد و با توجه خاص آن را می خواندم. این بود که بعد از آن، وضع مالی ام بهتر شد.نشان از بی نشانها / ص 57

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 #آیا_می_دانستید 

 

در دوره سلطنت مظفرالدین شاه قیمت ماست در تهران گران شد، مختارالسلطنه رییس نظمیه تهران دستور داد تا تمام لبنی فروش ها ماست را ارزان کنند.

 

در یکی از روزها مختارالسلطنه در لباس مبدل به بازار سرکشی می کرد، از یکی از کسبه قیمت ماست را پرسید.

 

فروشنده نگون بخت که او را نشناخت گفت :ما دو جور ماست داریم یکی ماست معمولی و یکی ماست مختارالسلطنه شما کدام را می خواهید؟؟!!

 

مختارالسلطنه شگفت زده پرسید: فرق این دو در چیست!

 

فروشنده :گفت ماست معمولی از شیر است و به هر قیمتی که دلم بخواهد می فروشم اما ماست مختارالسلطنه یک سوم ماست است و بقیه آب که بهایی که مختارالسلطنه دستور داده می فروشم.

 

مختارالسلطنه با شنیدن این حرف دستور داد مامورین فروشنده را در جلوی دکانش از درخت آویزان کنند و ماست ها مختارالسلطنه را در تنبانش بریزند و بند آن را محکم کرده تا همه آب ها خارج شود و تنها ماست باقی بماند.

 

بقیه فروشندگان با دیدن و شنیدن این داستان از ترس مختارالسلطنه ماست های مختارالسلطنه خودشان کیسه کردند.

 

از آن روز به بعد لفظ “ماست ها رو کسیه کردند ” بین مردم رواج پیدا کردو معنی آن این بود که افراد حساب کار خودشان را متوجه می شوند و از ترس مجازات حواس خود را جمع می کنند.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#امام_صادق_فرمود در زمان حضرت موسی (ع) پادشاه ستمگری بود تقاضای مرد مؤمنی را بوساطت شخص صالحی بر آورد. اتفاقاً در یک روز هم پادشاه و هم آنمرد صالح از دنیا رفتند. مردم سه روز بازارها را بسته جنازه شاه را با تجلیل و احترام بلند کردند مراسم تعزیه او را بر پا نمودند جنازه آن مرد صالح در همین سه روز میان خانه اش ماند تا اینکه حضرت موسی اطلاع یافت، عرض کرد خدایا آنمرد دشمن تو بود و این شخص دوست تو، جنازه دوستت سه روز در خانه ماند تا حیوانات صورت او را از بین بردند.

خطاب رسید موسی آن مرد از این ستمگر درخواستی کرد و او برآورد پاداش آن ستمکار را بواسطه برآوردن حاجت مؤمن دادم جزای این مؤمن را نیز برای تقاضای درخواست نمودن از ستمکار باین طریق دادم که حیوانات را بر او مسلط کردم.

 

داستانها و پندها جلد 4

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.

 

پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.

 

بابام می گفت:

نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.

 

 

دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.

پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .

 

صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.

 

برای یک لحظه خشکم زد.

 

ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.

 

اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.

 

برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.

من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم…

چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!

 

شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.

پرسیدم:

برای چی این قدر اصرار کردی؟

 

گفت:

خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.

 

گفتم:

ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.

 

گفت:

حالا مگه چی شده؟

 

گفتم:

چیزی نیست ؟؟؟ !!!

در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.

 

پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:

دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟

 

تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !

 

پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.

 

وقتی شام آماده شد،

پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.

 

مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.

خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

 

پدر و مادرم هردو فوت کردند.

 

 

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:

نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟

نکنه برای همین شام نخورد؟

از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.

راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟

 

آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.

 

واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!

حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:

 

“من آدم زمختی هستم”

 

زمختی یعنی:

ندانستن قدر لحظه ها،

یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،

یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.

 

حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟

 

آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛

فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه…

میوه داشتیم یا نه…

همه چیز کافی بود:

من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .

 

پدرم راست می گفت که:

نون خوب خیلی مهمه.

 

 

من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،

اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،

کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.

اما دیگه چه اهمیتی دارد؟

چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی…!

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




حقیقت زندگی……

روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت:” امروز می خواهیم بازی کنیم! “

سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود. خانمی داوطلب این کار شد.استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگی اش را روی تخته بنویسد. آن خانم اسامی اعضای خانواده، بستگان؟، دوستان، همکلاسی ها و همسایگانش را نوشت. سپس استاد از او خواست نام سه نفری را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند. زن اسامی همکلاسی ها یش را پاک کرد. سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر پاک کند. زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند:نام مادر، پدر، همسر و تنها پسرش. ..

کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود چون حالا همه می دانستند این دیگر برای آن خانم صرفاً یک بازی نبود. استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. کار بسیار دشواری برای آن خانم بود. او با بی میلی تمام نام پدر و مادرش را پاک کرد. استاد گفت:"لطفاً یک اسم دیگر را هم حذف کنید. “زن مضطرب و نگران شده بود و با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست … @dosta_salam

استاد از او خواست سرجايش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید:"چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟ والدین تان بودند که شما را بزرگ کردند. و شما پسرتان را به دنیا آوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید!  

دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت. همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند. زن به آرامی و لحنی نجوا مانند پاسخ داد:"روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد.

پس تنها فردی که واقعاً کل زندگی اش را با من تقسیم می کند، همسرم است! “

همه ی دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آن که زن حقیقت زندگی را با آنان در میان گذاشته بود، برایش کف زدند

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

زن و شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت : میخوام بعد از چندین سال پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را بهت میدم .

زن با کراهیت گفت : انشاا.. خیر میشه . مرد گفت : پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدم .

روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت : خانواده ام الان میرسن شام آماده کردی یا هنوزه ؟

زن گفت : نه خسته بودم حوصله نداشتم شام درست کنم آخه خانواده تو که غریبه نیستند یه چیز حاضری درست میکنیم .

مرد گفت : خدا تو رو ببخشه چرا از دیروز به من نگفتی نمیتونم غذا درست کنم آخه الان میرسن من چکار کنم ….

زن گفت : به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که غریبه نیستند .

مرد با ناراحتی از منزل خارج شد . و بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در اومد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانش را دید که وارد خانه شدند.

پدرش از او پرسید پس شوهرت کجا رفته ؟

زن گفت : تازه از خانه خارج شد .

پدر گفت : دیروز شوهرت اومد خونمون و ما رو برای شام امشب دعوت کرد مگه میشه خونه نباشه ؟

و زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید پخت می کرد برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟

و سریع به شوهر خود زنگ زد و بهش گفت که چرا زودتر بهم نگفتی که خانواده منو برای شام دعوت کرده بودی ؟

مرد گفت : خانواده من با خانواده تو فرقی با هم ندارند .

زن گفت : خواهش میکنم غذا هیچی تو خونه نداریم زود بیا خرید کن .

مرد گفت : جایی کار دارم دیر میام خونه اینها هم خانواده تو هستند فرقی نمیکنه یه چیزی حاضری درست کن بهشون بده همانطور که خواستی حاضری به خانواده ام بدی ..

و  این درسی برای تو باشه که به خانواده ام احترام بگذاری .

 

 پس با مردم همانطوری معامله کن که برای خودت دوست داری ..

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




پند یک پدر پیر روی تخت بیمارستان درحال مرگ به فرزندش

منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند)

زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش)

به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش)

گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد پس حکمتش را قبول کن)

عمر من 80 ساله ولی مثل 8 دقیقه گذشت و داره به پایان میرسه (تو این دقیقه های کم کسی واز دست خودت ناراحت نکن)

 نه سفیدی بیانگر زیبایی است و نه سیاهی نشانه زشتی… کفن سفید ترساننده است.. و کعبه سیاه اما محبوب ودوست داشنتی است.

انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.

 اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود.

اگر لختی و برهنگی نشانه زن بودن بود میمون از همه خانمتر بود.

قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش.

انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فکرش.

به زندگی فکرکن!ولی برای زندگی غصه نخور.دیدن حقیقت است، درست دیدن،فضیلت.ادب خرجی ندارد.ولی همه چیز را می خرد.باشروع هرصبح فکرکن تازه به دنیا امدی.مهربان باش ودوست بدار کسانی که لیاقت احساست رادارند شاید فردایی نباشد.

بزرگ شدیم و فهمیدیم که دوا , آب میوه نبود .

بزرگ شدیم و فهمیدیم که پدر همیشه با دستان پر باز نخواهد گشت آنطور که مادر گفته بود

بزرگ شدیم و فهمیدیم که چیزهای ترسناک تر از تاریکی هم هست !

بزرگ شدیم به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده مادر هزار گریه بود و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته !

بزرگ شدیم و فهمیدیم که مشکلات ما دیگر در حد یک بازی کودکانه نیست !

و دیگر دستهای ما را برای عبور از جاده نخواهند گرفت !

بزرگ تر که شدیم , فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم بلکه والدین ما هم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند ! شاید هم رفته باشند …!!

خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم که دلیل چین و چروک صورت مادر و پدر نگرانی از آینده ما بود .

خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود

غضبش عشق بود

و تنبیه اش عشق

و خیلی بزرگتر شدیم تا فهمیدیم زیباتر از لبخند پدر , انحنای قامت اوست !

عجب دنیایی است ؟!!!

و عجب تراز دنیا چه کوتاهست عمر …!!!

معذرت میخواهم فیثاغورث

ولی پدر سخت ترین معادله ی دنیاست !

معذرت میخواهم نیوتن

ولی راز جاذبه , مادر است !

معذرت میخواهم ادیسن

ولی اولین و آخرین چراغ زندگی , پدر و مادر هستند !

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

معلم مدرسه‌ای با این که ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:

«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»

معلم گفت:

«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.

ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.

ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.

ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.

ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.

ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند.

ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»

ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:

«می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»

 

اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،

باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …

“پس نیکی را بکار،

بالای هر زمینی…

و زیر هر آسمانی….

برای هر کسی… “

تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!

که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند …

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.»

حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟»

جوان گفت: «آری.»

حکیم گفت: «اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.»

جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی می‌گویی؟»

حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»

جوان گفت: «آری.»

حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 

♦️در بالای کوهستان درختی بر روی دره افتاده و دو سوی دره را به هم وصل کرده بود این درخت آنقدر نازک بود که دو سنجاب هم نمی توانستند از کنار هم از روی آن عبور کنند .

 

روزی دو بز در دو سوی درخت روی دره به هم رسیدند آنها تصمیم داشتند از روی پل عبور کنند هر یک دیگری را می دید با این وجود هر دو پا بر درخت گذاشته و به سوی هم پیش آمدند هیچ کدام تصمیم به عقب نشینی نداشت تا بلاخره به هم رسیدند و شاخهایشان را در هم فرو کردند شروع به جنگ نمودند اندکی نگذشت که هر دو به طرف پایین دره پرتاب شدند . هر دو فریاد می کشیدند که ما چقدر بد شانسیم !

آن دو بز خود خواه بلند شاخ ، بخت خویش را گناهکار می دانستند.

 

♦️حکیم ارد بزرگ می گوید : چهره و کردارمان می تواند نمای بخت مان نیز باشد .

 

♦️و این گونه بود که رودخانه خروشان ته دره آن دو بز خیره سر را به کام امواج خروشان خود کشید .

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.

آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.

پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.

اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.

شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.

ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:

آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

استاد در جواب گفت:

تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.

این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




خواسته شیطان از زنی هنگام نماز

 

در زمان حضرت عیسی علیه السلام زنی بود باخدا و پرهیزگار.

وقت نماز که فرا می رسید هر کاری را رها می کرد و مشغول نماز می شد .

روزی مشغول پختن نان بود که وقت نماز فرا رسید.این زن دست از نان پختن کشید و مشغول نماز شد .چون به نماز ایستاد ، شیطان در وی وسوسه کرد و گفت ای زن ! تا تو از نماز فارغ شوی همه نان های تو می سوزند.

 

زن در دل خود جواب داد : اگر همه نان ها بسوزد بهتر است تا روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد و عذاب شوم .

شیطان بار دیگر وسوسه کرد که ای زن ! پسرت در تنور افتاد و بدنش سوخت . زن در دل جواب داد : اگر خداوند مقدر کرده است که من در حال نماز باشم و پسرم در آتش تنور بسوزد ، من به قضای خدا راضیم و نماز خود را رها نمی کنم و اگر خدا بخواهد او را از سوختن نجات می دهد

در این حال شوهر زن از راه رسید . زن را دید که مشغول نماز است و تنور هم روشن می باشد . در تنور نان ها را دید که پخته شده ولی نسوخته است و فرزندش در میان آتش بازی می کند و به قدرت خدا آتش در او اثر نداشت .

وقتی زن از نماز فارغ شد دست او را گرفت نزدیک تنور آورد و گفت : داخل تنور را نگاه کن وقتی زن به درون تنور نگاه کرد ، دید فرزندش سالم و نان ها پخته بدون آن که سوخته باشد .زن فورا سجده شکر به جای آورد و خدای خود را سپاس گزاری کرد .

شوهر ، فرزند خود را برداشت و پیش حضرت عیسی علیه السلام برد و داستانش را برای آن حضرت تعریف کرد .حضرت عیسی به او فرمود ای مرد! برو و از همسرت بپرس  چه کار مهمی کرده و با خدای خود چه رابطه ای داشته است؟

شوهر آمد و از او سوال نمود . زن در جواب گفت : من با خدای خود عهد کرده ام تا زنده ام چند عمل نیک را انجام دهم

و آنها عبارتند از

 همیشه کار آخرت را بر کار دنیا مقدم بدارم

 از آن روزی که خود را شناختم بدون وضو نبوده ام

 عهد کرده ام همیشه نماز خود را در اول وقت بخوانم

 عهد کرده ام اگر کسی بر من ستم کرد و مرا دشنام داد کینه او را در دل نگیرم و او را بخدا واگذارم

 در کارهای خود به قضای الهی راضی باشم

 عهد کردم هیچ وقت نیازمند و سایل را از در خانه ام مایوس نکنم

 نماز شب را در طول عمرم ترک نکنم

 

حضرت عیسی فرمود : اگر این زن مرد بود ، پیغمبر  می شد ، چون کارهای پیغمبران  را می کند و شیطان نمی تواند او را فریب دهد .

 

عرفان اسلامی ص300

#حکایت

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

شخصی به یکی از خلفا مراجعه و درخواست کرد تا در بارگاه او به کاری گمارده شود.

 

خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟

 

او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام.

 

خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته، معذوریم.

 

مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.

 

پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟ آن آزاد مرد پاسخ داد: چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم. خلیفه پرسید: کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟

 

مرد پاسخ داد:

 

  من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب 

 

  هر که از خدا بترسد، برای او راهی برای بيرون شدن قرار خواهد داد،  و از جايی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد.

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 بسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

#مرحوم -آیت -اللّه #سید جواد سید بروجردی (برادر علامه بحرالعلوم) جد سوّم آیت اللّه العظمی بروجردی بود که دارای شخصیتی بلند مقام و نافذ در سطح غرب ایران و بروجرد بود و در رسیدگی به امور محتاجین و مستمندان، جدیت فراوان داشت، وی بسال 1242 هق در بروجرد وفات کرد و قبرش در همانجا مزار معروف مؤمنین است.

از آیت اللّه بروجردی (قدس سره) نقل شده است: «…در ایّام اقامتم در بروجرد، شبی در خواب دیدم به خانه ای وارد شدم، گفتند رسول اکرم (ص) آنجا تشریف دارند، به آنجا وارد شدم و به حاضران سلام کردم و در آخر مجلس نشسته، و بزرگان سلسله علماء و زهاد در کنار ایشان به ترتیب (ص) نشسته اند، و مقدم بر نزدیکتر از همه به رسول اکرم (ص)

 سید جواد نشسته بود فکر فرو رفتم که در میان نشسته گان کسانی هستند که آقای سید جواد، هم عالمتر هستند و هم زاهدتر می باشند، بنابر این چرا سید جواد از همه آنها نزدیکتر به رسول خدا (ص) است؟! در این فکر بودم که رسول اکرم (ص) با عبارتی به این مضمون فرمودند: «سیّد جواد در رسیدگی به کار مردم و جواب مثبت دادن به نیازمندان از همه کوشاتر بود!»داستان دوستان جلد 5

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 ﻣﺮﺩ ﻋﺮﺏ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ! ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺁﻣﺪ؛

ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ : ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺣﺪﻭﺩ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ

ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻦ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻫﺮ

ﺩﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﭘﻮﺳﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﭽﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ

ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﮐﻪﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺷﺪ ….

ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺍﯼ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :

ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ،

 ﭘﺴﺮﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﻧﮓ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ!!

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﺍﻩ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ

ﻧﮑﻨﺪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ،

ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺷﺪ …

 

 ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ :

ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺑﺮﻭ، ﺁﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ

ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻦ ﻭ

ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ  ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺑﺎﺵ …

ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﺣﻼﻝ ﺯﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ

ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻧﻄﻔﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ …

 

ﻣﺮﺩ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮﺩ؛ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺁﺩﺭﺳﯽ ﺭﺍ

ﮐﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ  ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ

ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ،

ﮐﻮﺩﮎ  ﮐﻤﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ

ﮐﺮﺩ، ﮐﻤﯽ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺍﻭ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ

ﮐﺮﺩ؛ ﻣﺮﺩ ﻋﺮﺏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ

ﮐﻪ ﮐﻮﺩﮎﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺩﺭ ﺩﻟﺶ ﻏﻮﻏﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ، ﺩﯾﺪ

ﭘﺴﺮﮐﺶ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺗﮑﺎﻥ

ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺟﻮﺍﻥ  ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﻨﺪ

ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺷﺴﺖ ﻭ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ

ﮐﺮﺩ، ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮐﻮﺩﮎ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ

ﺩﻟﺶ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ، ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ

ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻏﻮﺵ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﮕﯿﺮﺩ، ﮐﻮﺩﮎ

ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﺴﺒﺎﻧﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ،

ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻋﺬﺭ

ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩ …

 

ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻭ ﻣﺴﺠﺪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺹ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ

ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ؛ ﺭﺳﻮﻝ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ :

ﺷﮏ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮﺳﺖ ﻭ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ

ﺩﺭ ﺍجداد ﺗﻮ ﻓﺮﺩﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ

ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﻄﻔﻪ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺍﻭ ﻣﻨﻌﻘﺪ

ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، 

 ﻣﺮﺩ ﻋﺮﺏ ﺍﺯ ﺭﺳﻮﻝ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺍﺳﻼﻡ

ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟

ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ :

ﺍﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﻋﻤﻮﺯﺍﺩﻩ ﯼ ﻣﻦ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﺍﺑﯿﻄﺎﻟﺐ (ﻉ) 

 

  حضرت ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﺮﺏ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ :

ﮐﺬﺏ ﻣَﻦ ﺯَﻋﻢ ﺍَﻧﻪ ُﻭَﻟَﺪ ﻣَﻦ ﺣَﻼﻝٌ

ﻭَ ﻫﻮَ ﯾُﺒﻐﺾُ ﻋَﻠﯿﺎًّ

 

ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺣﻼﻝ ﺯﺍﺩﻩ

ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﻋﻠﯽ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ 

 

  ﺍﻣﺎﻟﯽ ﺻﺪﻭﻕ، ﺹ ۲۰۹

  ﺑﺤﺎﺭ ﺍﻻﻧﻮﺍﺭ، ﺝ ۲۷، ﺹ ۱۱۴

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




روزی پیامبر اکرم به خانه حضرت زهرا آمدند . حضرت علی و حسنین (صلوات الله علیهم اجمعین) هم در خانه حضور داشتند .

پیامبر خطاب به اهل بیت خود فرمودند :

چه میوه ای از میوه های بهشتی میل دارید بمن بگوئید تا به جبرائیل بگویم از بهشت برایتان بیاورد.

امام حسین که در آن روزگار در سنین کودکی بودند از بقیه اهل خانواده سبقت گرفتند. رفتند در دامن رسول خدا نشستند و عرضه داشتند :

پدر جان به جبرائیل بگوئید از خرماهای بهشتی برای ما بیاورد .

و حضرت رسول اکرم هم به خواسته حسین خود جامه عمل پوشانیدند و به جبرئیل دستور دادند یک طبق از خرماهای بهشتی برای اهل بیت بیاورد.

مدتی نگذشت که جبرائیل یک طبق خرمای بهشتی را آورده و در حجره حضرت زهرا سلام الله عليها گذاشت.

پیامبر خطاب به دختر خود فرمودند : فاطمه جان یک طبق خرمای بهشتی در حجره تو نهاده شده است ، آنرا نزد من بیاور .

حضرت زهرا آن طبق را آوردند و نزد پدر گذاشتند. پیامبر خرمای اول از درون ظرف برداشتند و در دهان سرور جوانان اهل بهشت امام حسین نهادند و فرمودند « حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » سپس خرمای دوم را از درون ظرف برداشتند و در دهان دیگر سرور جوانان اهل بهشت امام حسن نهادند و باز فرمودند «حسن جان نوش جانت ، گوارای وجودت ». خرمای سوم را در دهان جگر گوشه خود حضرت زهرا نهادند و همان جمله را هم خطاب به حضرت زهرا بیان کردند.

خرمای چهارم را هم در دهان حضرت علی نهادند و فرمودند « علی جان نوش جانت‌، گوارای وجودت » خرمای پنجم را از درون ظرف برداشتند و باز دوباره در دهان حضرت علی نهادند و همان جمله را تکرار نمودند .

خرمای ششم را برداشتند، ایستادند و در دهان حضرت علی گذاشتند و باز همان جمله را تکرار کردند.

در این هنگام حضرت زهرا فرمودند : پدر جان به هر کدام از ما یک خرما دادید اما به علی سه خرما و در مرتبه سوم هم ایستادید و خرما در دهان علی گذاشتید . چرا بین ما اینگونه رفتار کردید ؟

رسول اکرم خطاب به دختر خود فرمودند:فاطمه جان وقتی خرما در دهان حسین نهادم ، دیدم و شنیدم که جبرائیل و مکائیل از روی عرش ندا بر آورده اند که : «حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به تبع آنها این جمله را تکرار کردم وقتی خرما در دهان حسن نهادم باز جبرائیل و مکائیل همان جمله را تکرار کردند و من هم به تبع آنها آن جمله را گفتم که « حسن جان نوش جانت ».

فاطمه جان وقتی خرما در دهان تو نهادم دیدم حوری های بهشتی سر از غرفه ها در آورده اند . و می گویند « فاطمه جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به پیروی از آنها این جمله را تکرار کردم.اما وقتی خرما در دهان علی نهادم شنیدم که خداوند از روی عرش صدا می زند « علی جان نوش جانت ، گوارای وجودت » . به اشتیاق شنیدن صوت حق خرمای دوم در دهان علی نهادم باز هم خداوند از روی عرش ندا زد که «هنیأ مرئیاً لک یا علی » نوش جانت ، گوارای وجودت علی جان.به احترام صوت حق از جا برخاستم و خرمای سوم در دهان علی نهادم ، شنیدم که باز خداوند همان جمله را تکرار کرد و سپس به من فرمود:« یا رسول الله بعزت و جلالم قسم اگر تا صبح قیامت خرما در دهان علی بگذاری من خدا هم می گویم علی جانم نوش جانت ، گوارای وجودت». 

 

 

 جلاءالعیون علامه مجلسی

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت