داستان |
... |
یه مردی لب جوی اب نشسته بود
دید یه سیب طرفش اومد. سیب روبرداشت وشست وخورد
یه دفعه گفت نکنه سیب غصبی باشه
رفت دنبالش تا دید به باغ سیبی رسید
ازصاحب باغ حلالیت خواست. اوگفت
نصف باغ مال منه سهمیه خودم بخشیدم
اما نصف دیگرمال برادرم توی عراقه
مردبه طرف برادر طرف رفت
وقتی پیشش رسید حلالیت خواست
گفت به شرطی
مردگفت هرچه باشد قبول
طرف گفت یه دختری دارم
کر. کور. شل. باید شوهرش بشی
مرد گفت یه شب بهم فرصت بده تا فکر کنم
طرف گفت قبول
مردتا صبح پیش خدا دعا کرد. گفت
خدایا. منکه کار بدی نکردم.
اگه جوابم نه باشه. باید از قیدحلالیت بزنم
اگه جواب بدهم یه زن. معلول به چه دردم میخوره
تاصبح دلشو یکی کرد
رفت طرف اون پدردختر معلول
بهش گفت قبول. من شوهرش میشوم
پدردختر. به دخترش گفت. چای بیار
دختر چای اورد یه دختر سالم. خوشکل. خوش صدا
سلام کرد وجواب سلام شنید
اون مردبه پدردخترگفت.
مگه نگفتی معلوله
پدرش گفت دروغ نگفتم
دخترم شل است. یعنی. برای گناه پا ندارد
دخترم کراست. یعنی تا حالا گناه نشنیده
دخترم کوراست.یعنی تا حالا گناه ندیده
مردبا شنیده این حرف خوشحال شد و ازخدا شکز کرد
نتیجه این ازدواج. بچه ایست به نام
موذن زاده اردبیلی. همون صاحب صدای اذان معروف. که خوش صداست
که اولش
توکلت حیی الذی لا یموت ولم یکن لحو ولین من ذنه وکبره تکبیرا
فرم در حال بارگذاری ...