خدا.... |
... |
نانوایی شلوغ بود و چوپان،مدام اینپا و آنپا میکرد.
نانوا به او گفت:چرا اینقدر نگرانی
گفت:گوسفندانم را رها کردهام و آمدهام نان بخرم،میترسم گرگها شکمشان را پاره کنند!.
نانوا گفت:چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای؟.
گفت:سپردهام،اما او خدای گرگهاهم هست
فرم در حال بارگذاری ...