نانوایی شلوغ بود و چوپان،مدام این‌پا و آن‌پا می‌کرد.


نانوا به او گفت:چرا اینقدر نگرانی


گفت:گوسفندانم را رها کرده‌ام و آمده‌ام نان بخرم،می‌ترسم گرگ‌ها شکمشان را پاره کنند!.


نانوا گفت:چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده‌ای؟.


گفت:سپرده‌ام،اما او خدای گرگهاهم هست

موضوعات: حرفهای قشنگ  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...