مردی از شهر قم به بغداد آمد و اموال و هدیه های بسیاری از مردم برای حضرت مهدی علیه السلام آورد تا بوسیله دومین نایب خاص
آن بزگوار «جناب محمد بن عثمان» به او تقدیم دارد.

هنگامی كه اموال را تسلیم كرد، جناب محمد بن عثمان گفت، «گویی چیز دیگری هم بوده است كه اینك در میان این اموال و اشیاء
موجود نیست، پس آن كجاست؟» آن مرد گفت: «سرورم! هرچه بود تقدیم داشتم دیگر چیزی نزد من نمانده است.»

«محمد بن عثمان» گفت: «چرا، چیزی مانده است، برو و آنچه به همراهت بوده است مورد بازدید قرار ده،شاید در میان آنها
باشد.»

آن مرد رفت و در میان بقیه اثاث و اشیا را جستجو كرد و بسیار اندیشید، اما چیزی نیافت و ناراحت بازگشت و گفت: «چیزی نزد
من نمانده است.»

جناب محمد بن عثمان گفت: «به شما می گویم، دو لباس مخصوص سودانی كه فلان مرد به شما داد بیاوری، كجا است؟»

آن مرد آن دو پیراهن را به یاد آورد و گفت:«آری! درست است اما نمی دانم آنها را كجا گذاشته ام.»

رفت و جستجوی خویش را برای یافتن آن دو پیراهن از سر گرفت، اما پیدا نكرد. بازگشت و گفت: «سرورم! نیافتم.»

محمد بن عثمان گفت: «بسوی فلان مردی كه دو كیسه جنس برای او بردی، برو، یكی از آن بسته ها را بگشا، پیراهنها را در درون
آن خواهی یافت.»

آن مرد دچار بهت و حیرت شد و رفت و یكی از كیسه ها را گشود دو پیراهن را در میان آنها یافت و آورد.

[1] غیبت شیخ طوسی، ص 179 و بحارالانوار، ج 51، ص 316.
 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...