✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 855
  • دیروز: 809
  • 7 روز قبل: 5807
  • 1 ماه قبل: 45142
  • کل بازدیدها: 991484

 



‍ 

یک حکایت و یک تلنگر ؛

 فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت: تو را کفن می کنم و به گور می سپارم.
فقیر گفت: امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار.

حکایت بسیاری از ماست که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمی دانیم ولی بعد از مردن، می خواهیم برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




آن هنگام که می بخشی
شفا می یابی.

آن هنگام که رها می سازی
رشد می کنی

به اميد فردايي روشن
خوابتون شيرين
شبتون آرام
خيالتون آسوده

 

موضوعات: شعر و دلنامه  لینک ثابت




 

دل که رنجید از کسی
خرسند کردن مشکل است

شیشه ی بشکسته را
پیوند کردن مشکل است

کوه را با آن بزرگی
می توان هموار کرد…

حرف ناهموار را
هموار کردن مشکل است…

#صائب_تبریزی

.

موضوعات: ادبیات شعری اهل بیت(ع)  لینک ثابت




بهت فرشتگان ✨

«سه آیه آخر سوره مبارکه حشر را تلاوت کنید تا ملکه شما شود و اولین اثری که از آن مترتب می شود، پس از مرگ و شب اول قبر است . وقتی که ملکین از طرف پروردگار برای سؤال و جواب می آیند، در جواب «من ربک؟»  بگوئی: «هو الله الذی لا اله الا هو عالم الغیب و الشهادة هو الرحمن الرحیم - هو الله الذی لا اله الا هو الملک القدوس السلام المؤمن المهیمن العزیز الجبار المتکبر سبحان الله عما یشرکون × هو الله الخالق البارئ المصور له الاسماء الحسنی یسبح له ما فی السماوات و الارض و هو العزیز الحکیم »

وقتی این طور پاسخ بگویی ملائکه الهی مبهوت و متحیر می شوند، چون این معرفی حق است به زبان حق، نه معرفی حق به زبان خلق .»

 

????سوره حشر، آیه 24- 22 ????

✅آیت الله نصرالله شاه آبادی، برنامه رادیویی سیمای فرزانگان، سال 1365

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت




 همه کاره صحراي محشر

 ابن حجر عســقلانی در کتاب خویش آورده که امیر المومنین علی علیه السلام به شــش نفری که عمر امر خالفت را در شورا به آن ها واگذارده بود سخنان طولانی فرمود از جمله اینکه شما را به خدا ســوگند می‏دهم آیا در میان شــما غیر از من کسی هست که پیامبر صلی الله علیه وآله به او فرموده باشد:

✅تو در قیامت تقسیم کننده بهشت و آتشی؟ گفتند: خدا می‏داند که نه!

 

 صواعق محرقه، فصل ۲باب ۹

 

موضوعات: اهل بیت(ع)  لینک ثابت




 امام محمد باقر(ع) میفرمایند:

 

 ابلیس چهار مرتبه فریاد بلند کشیده است:

????1-روزی که مورد لعن خداوند قرار گرفت

????2-روزی که از آسمان به زمین فرستاده شد

????3–روزی که پیامبر(ص)مبعوث شد

????4-روز “غدیرخم” که امیرالمومنین امام علی(ع) به خلافت برگزیده شد.

 بحارالانوار, ج ٣٧, ص ١٢١

 

موضوعات: روایات  لینک ثابت




????باب علم نبي الله صلی الله علیه وآله????

 صحابی ‏بزرگ جابربن عبدالله انصاری نقل کرده اســت که روزی رسول الله صلی الله علیه وآله بازوی امام امیر المومنین علی علیه السلام را گرفت و فرمود:

✅این امام و پیشوای نیکوکاران و ابرار و قاتل کفار و فجار اســت خوار و ذلیل است کسی که امیر المومنین را خوار نماید و پیروز و سربلند است هرکس که او را یاری کند آنگاه با صدای بلند فرمود:

✅من شهر علمم و امیر المومنین علی علیه السلام دروازه آن است هرکس ارادۀ علم دارد باید از در آن درآید.

 جامع الصغیرفی احادیث البشیرالنذیر، صفحه ۶۶

  تاریخ بغداد،جلد ۴صفحه ۲۱۹

 

موضوعات: اهل بیت(ع)  لینک ثابت




 امام حسن مجتبی(ع)

می فرمایند:

 «ای بندگان خدا» بدانید که خداوند

شما را بیهوده نیافریده است،

و بحال خود رها ننموده،

مدت عمرتان را نوشته،

و روزی شما را بینتان قسمت کرده

تا هر خردمندی قدر و ارزش خود را بداند

و بفهمد جز آنچه مقدر شده

هرگز به او نمی رسد.

 (تحف العقول، ص 234)

 

موضوعات: روایات  لینک ثابت




 

  شــبلنجی مؤمن بن حسن مؤمن متوفی ۱۳۰۸ هـ. ق. در صفحه ۷۴ کتاب نورالابصار فی مناقب آل النبی المختار روایتی از رسول خدا صلی الله علیه وآله نقل کرده که حضرت خطاب به امام امیر المومنین علی علیه السلام فرمود:

 حبک ایمان وبغضک نفاق واول من یدخل الجنة محبک واول من یدخل النار مبغضک.

✅یا امیر المومنین ! دوســتی تو ایمان و دشمنی تو نفاق است دوستدارانت اولین کسانی هستند  که وارد بهشت می‏شوند و دشمنانت نخستین افرادی هستند که به دوزخ وارد می‏شوند.

 الفصول المهمة فی معرفة احوال الائمة، صفحه ۱۲۷

❣(اللَّهُمَ‏ عَجِّلْ‏ فَرَجَ وَلِيِّكَ وَ ابْنَ وَلِيِّكَ وَ اجْعَلْ فَرَجَنَا مَعَ فَرَجِهِمْ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ)❣

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت




پروردگارا ، بارالها …

 خدایا!

آدم‌های خوب سر راهمان بگذار …

حس بسیار خوبیست

 هنگامی که در لحظه‌ هجوم غم یا ناامیدی یا پریشانی؛

 بی هوا کسی سر راه آدم سبز بشود …

 کلامش ، نگاهش؛ حتی نوشته‌اش

 آرامش و شادی و امید بپاشد به زندگی ات

فقط از دستِ خودِ خدا برمی‌آمده

که آن آدم را، یا کلام و نگاه و نوشته‌اش را

برای آن لحظه‌ خاص‌ سرِ راه زندگی ما بگذارد …

شاید

یکی از دعاهای روزانه ام این باشد:

خدایا مارا واسطه ی خوب شدن حال دیگران قرار بده

 آمین…

 

موضوعات: مناجات نامه  لینک ثابت




#ناشناس

روزی از روزها زن ساده لوحی برای اولین بار از روستا به شهر آمد همه چیز شهر رنگ و بوی دیگری داشت.پنجره ها درها و دیوارها.همین طور که با چشمان حیرت زده به اطراف نگاه می کرد روی زمین آینه ای دید که چون خورشید می درخشید.زن به شوق اینکه گوهری گرانبها یافته است آینه را از روی زمین برداشت و آن را نگاه کرد .اما همین که تصویر خود را در آینه دید شرمنده و وحشت زده آن را به زمین انداخت و گفت:

که:ببخشید خواهرم!به خدا

من ندانستم این گوهر ز شماست!

ما همان روستا زنیم درست

ساده بین ساده فهم بی کم و کاست

که در آینه ی جهان برما

از همه ناشناستر خود ماست

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#نصایح_پدر

  

پدرﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ به فرزندش گفت: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ!

1) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣِﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ، ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ!

2) اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ، ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯِ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ کن!

3) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ، ﺑﺎ ﺁﺩمی ﺑﺰﺭﮔﺴﺎل ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ!

 

ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ. ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ! ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ کرد! ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﮔﻔﺖ: “ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ!"ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ از قمار بازی کردن منصرف شد!

مدتی گذشت، او میخواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ! ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ، از درگاه حق تعالی، ﺭﺣﻤﺖ و مغفرت مسئلت نمود!!!

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




مراقب باشیم ، صدایمان دیوار صوتی قلبی را نشکند.

 عیب آدمها رو داد نزن . اول شخصیت خودت رو ترور می کنی، بعد آبروی اونارو….

خداوند صدای ترک دلهارو زودتر از فریاد زبانها می شنود…

بهترین درسها را در زمان سختی آموختم….

و دانستم صبور بودن یک ایمان است و خویشتن داری یک نوع عبادت….

فهمیدم ناکامی به معنی تاخیر است نه شکست….

و خندیدن یک نیایش….

دعا میکنم همیشه در حال نیایش باشید.

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت




 

????حضرت آیت الله مجتهدے :

✅دو چیز است که گناهان را نابود مے کند :

 1⃣ مرض :

حضرت امیر المؤمنین (علیه السلام) به یکے از اصحابشان که مریض شده بود مؤعظه کردند

و فرمودند :

خدا بیمارے تو را وسیله کاستن گناهانت قرار داده است.

آدم که تب مے ‌کند کفاره گناهانش است.

ناراحت نشید از این که مریض شدید ، شکوه نکنید ،

 فایده مرض این است که گناهان را نابود مے‌ کند.

 

2⃣سجده :

در روایت داریم که آدم به سجده برود و

مدتے بر سجده باشد و ستایش کند …

حدیث است که سجده گناهان را مے‌ ریزد ،

همان طور که باد در فصل پاییز برگ درخت را

مے ‌ریزاند …

  گناه آدم را سنگین مےکند ، مثل بعضے ‌ها که دیدید نماز صبح که مے‌ خواهند بخوانند ،

انگار که کوه روے‌شان است …

 

 

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت




 

در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.

پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .

پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .

بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟

پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.

 عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست

عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


 

عارفی را دندان درد گرفت و به خدا شكايت كرد . حق تعالي در خواب به او گفت از فلان گياه استفاده كن . عارف از آن گياه استفاده نموده و درد دندان  تسكين يافت .

بار ديگر دندان درد گرفت و همان دوا را به كار برد ؛ ولي اينبار درد دندان تسكين نيافت ! لذا از خداوند سببش را پرسيد خطاب الهي آمد كه دفعه قبل ، به اميد ما رفتي ؛‌اما اين بار به اميد گياه و از ما غافل بودي …

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت




من هنوز منتظر آب هستم

 

روزی استادی بزرگ(۱) در غار عمیقی در کوه دور افتاده‌ای با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدری تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پای استاد انداخت و درخواست کرد که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسی به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. استاد با لبخند، سرش را تکان داد و گفت: ”مشکل‌ترین کار برای تو این است که بخواهی با عمل، تلافی چیزی را بکنی که من آن را رایگان به تو داده‌ام“ . شاگرد به او گفت: ”خواهش می‌کنم استاد! اجازه دهید که افتخار خدمت به شما را داشته باشم. استاد موافقت کرد و گفت: ”من یک لیوان آب سردِ گوارا می‌خواهم“ . شاگرد گفت: ”الساعه استاد“ و در حالی که از کوه سرازیر می‌شد، با شادی شروع به آواز خواندن کرد. پس از مدتی به خانه کوچکی که در کنار درهٔ زیبایی قرار داشت رسید. ضربه‌ای به در زد و گفت: ”ممکن است یک پیاله آب سرد برای استادم بدهید؟“ ما عارفانی هستیم که در روی این زمین خانه‌ای نداریم. دختری شگفت زده در حالی که نگاه ستایش آمیزش را پنهان نمی‌کرد به آرامی ‌به او پاسخ داد: ”آه… تو باید همان کسی باشی که به آن مرد مقدس که در بالای کوه‌های دور دست زندگی می‌کند، خدمت می‌کند“، ممکن است به خانه من آمده و آن را متبرک کنید. او پاسخ داد:

” مرا ببخشید، ولی من عجله دارم و باید فوراً با آب نزد استادم باز گردم“.

دختر اصرار کرد: ”البته او از این که شما خانه مرا برکت دهید ناراحت نمی‌شود، زیرا او مرد مقدس بزرگی است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به کسانی که شانس کمتری دارند، کمک کنید! و دوباره تکرار کرد: ”لطفاً فقط خانهٔ محقر مرا متبرک کنید“ . شاگرد گفت: ” این باعث افتخار من است که بتوانم از طریق شما به خداوند خدمت کنم“.

و داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمی پذیرفت که وارد خانه شده و آن را متبرک سازد. پس از آن، هنگامِ شام فرا رسید و او متقاعد گشت که آنجا بماند و با شرکت در شام، غذا را نیز برکت دهد. از آن جایی که بسیار دیر شده بود، تا کوه نیز فاصله زیادی بود و در تاریکی شب ممکن بود که آب به زمین بریزد، موافقت کرد که شب را در آنجا بماند و صبح زود به سوی کوه حرکت کند. به هنگام صبح متوجه شد که گاوها ناراحت هستند و با خود گفت، اگر او می‌توانست فقط همین یک بار به آن دختر در دوشیدن شیر کمک کند بسیار خوب می‌شد. در نظر خداوند تمام حیوانات جزو مخلوقات او هستند و نباید در رنج و عذاب باشند.

روزها تبدیل به هفته‌ها شد و او هنوز در آن جا مانده بود. آن‌ها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب فرزندان زیادی شدند. او بر روی زمین خوب کار می‌کرد و در نتیجه محصول فراوانی نیز بدست می‌آورد. او زمین بیشتری خرید و به زودی آن‌ها را نیز زیر کشت برد. همسایگانش برای مشورت و دریافت کمک، به نزد او می‌آمدند و او به طور رایگان به آنها کمک می‌کرد.

پس از مدتی خانواده ثروتمندی شدند و با کوشش او معابدی ساخته شد. مدارس و بیمارستان‌ها جایگزینِ جنگل شدند و آن دره، جواهری بر روی زمین شد. نظم و هماهنگی بر زمین‌های بایر و غیر قابل کشت حکمفرما شد. وقتی خبر صلح و آرامش و ثروتی که در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادی به آن جا روی آوردند. در آنجا خبری از فقر و بیماری نبود و مردان به هنگام کار، در مدح و ستایش خداوند آواز می خواندند . او شاهد رشد فرزندانش بود و از اینکه آنها به او تعلق داشتند خوشحال بود.

روزی به هنگام پیری، همان طور که روی تپه کوچکی در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه که از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده فکر کرد. روبرویش تا جایی که چشم کار می‌کرد مزرعه‌هایی بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت می‌کرد.

ناگهان در برابر دیدگانش موج عظیمی از جزر و مَد، تمام درهّ را فرا گرفت و در یک لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند.

او گیج و حیران به مردم که در برابر دیدگانش از بین می‌رفتند خیره شده بود. در همان هنگام استادش را دید که در سطح آب ایستاده و با لبخندی تلخ به او می‌نگرد و می‌گوید:       ”من هنوز منتظر آب هستم“.

آیا می‌توان گفت اشاره داستان بالا به زندگی انسان است؟ آیا فراموش کرده‌ایم که چرا در اینجا هستیم. چه چیزهایی را باید بیاموزیم و یا کسب کنیم؟ از چه چیز آگاه شویم؟ از کجا آمده‌ایم؟ به کجا می‌رویم؟ اگر مرگ فرا رسد و فرزند و خانواده، نام و شهرت، پول و قدرت، و مقام و موفقیت و … را در یک از لحظه از ما بگیرد و به یکباره دریابیم که تمام آن چیزهایی که برایشان زحمت کشیده‌ایم جز خواب نبوده است، چه می‌توانیم بکنیم؟ و آیا کسی هست که به ما بگوید:

 ”من هنوز منتظر آب هستم؟ “ .

 منبع : نشریه هنرهای زیستن (شماره ۱)

 پی‌نوشت:  

             ۱- لرد ویشنو

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




زود قضاوت کردن 

 

  ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ:

ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ

گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ .

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ

می  گذﺷﺘﯿﻢ، ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ  می داد و

ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ می دﻭﯾﺪ!

ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ.

ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ،

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ…

ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩر ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ.

ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ

ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﯾﺾ

ﺍﺳﺖ!!!

ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای

ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ

ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ  می ذﺍﺭﻩ!

ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد.

ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ.

ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ.

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ

ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ کنیم…!

ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ و ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ، ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ

ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد.

ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ ،

ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ.

ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﯾﺪ، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ

ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ…

ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ،

ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ…!

ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﯿﻤﻌﺮﻓﺖ  ﻣﻌﻨﺎ ﻣﮑﻦ

ﺯﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻣﺸﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭﺍ ﻣﮑﻦ

ﮔﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﻧﺶ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺭﻧﮓ

ﺑﯿﻦ ﮔﻠﻬﺎ ﺯﺷﺖ ﯾﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﮑﻦ…

ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﺮﻁ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ،

ﻋﯿﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﮑﻦ…

ﺩﻝ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ ﺯ ﺷﻤﻊ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ،

ﺑﺎ ﮐﺲ ﺍَﺭ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ، ﺣﺎﺷﺎ ﻣﮑﻦ…

ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﺩﻝ ﺁﮔﻬﯽ،

ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺭﺳﻮﺍ ﻣﮑﻦ…

ﺯﺭ ﺑﺪﺳﺖ ﻃﻔﻞ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺑﻠﻬﯿﺴﺖ،

ﺍﺷﮏ ﺭﺍ ﻧﺬﺭ ﻏﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﮑﻦ…

 

ﭘﯿﺮﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﯾﺎ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺑﺎﺵ،

ﻫﺮﭼﻪ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ، ﺍﻓﺸﺎ ﻣﮑﻦ…

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت




ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ،

ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ

ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ.

ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ.

ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ.

ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ، ﻣﻬﻨﺪﺱ یا ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ، ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ، ﺭﻓﺘﮕﺮ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ.

ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ، ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ.

ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ،

ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ،

ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ،

و ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ.

ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ…

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت




چقدر این جمله زیباست

انسانهای ناپخته

همیشه میخواهند

که در مشاجرات پیروز شوند…

حتی اگر به قیمت

از دست دادن “رابطه” باشد…

اما انسانهای عاقل

درک میکنند که گاهی

بهتر است در مشاجره ای ببازند،

تا در رابطه ای که

برایشان با ارزش تر است

“پیروز” شوند…

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت
 
   
 
مداحی های محرم