✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 787
  • دیروز: 1173
  • 7 روز قبل: 7836
  • 1 ماه قبل: 30647
  • کل بازدیدها: 823148

 



آیا_می_دانستید

در دوره سلطنت مظفرالدین شاه قیمت ماست در تهران گران شد، مختارالسلطنه رییس نظمیه تهران دستور داد تا تمام لبنی فروش ها ماست را ارزان کنند.

در یکی از روزها مختارالسلطنه در لباس مبدل به بازار سرکشی می کرد، از یکی از کسبه قیمت ماست را پرسید.

فروشنده نگون بخت که او را نشناخت گفت :ما دو جور ماست داریم یکی ماست معمولی و یکی ماست مختارالسلطنه شما کدام را می خواهید؟؟!!

مختارالسلطنه شگفت زده پرسید: فرق این دو در چیست!

فروشنده :گفت ماست معمولی از شیر است و به هر قیمتی که دلم بخواهد می فروشم اما ماست مختارالسلطنه یک سوم ماست است و بقیه آب که بهایی که مختارالسلطنه دستور داده می فروشم.

مختارالسلطنه با شنیدن این حرف دستور داد مامورین فروشنده را در جلوی دکانش از درخت آویزان کنند و ماست ها مختارالسلطنه را در تنبانش بریزند و بند آن را محکم کرده تا همه آب ها خارج شود و تنها ماست باقی بماند.

بقیه فروشندگان با دیدن و شنیدن این داستان از ترس مختارالسلطنه ماست های مختارالسلطنه خودشان کیسه کردند.

از آن روز به بعد لفظ “ماست ها رو کسیه کردند ” بین مردم رواج پیدا کردو معنی آن این بود که افراد حساب کار خودشان را متوجه می شوند و از ترس مجازات حواس خود را جمع می کنند.

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.

پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.

بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.

دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .

صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.

برای یک لحظه خشکم زد.

ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.

اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.

برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم…
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!

شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم:
برای چی این قدر اصرار کردی؟

گفت:
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.

گفتم:
ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.

گفت:
حالا مگه چی شده؟

گفتم:
چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.

پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟

تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !

پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.

وقتی شام آماده شد،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.

مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

پدر و مادرم هردو فوت کردند.

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟

آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.

واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:

“من آدم زمختی هستم”

زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.

حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟

آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه…
میوه داشتیم یا نه…
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .

پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه.

من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی…!

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی می‌گویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#دو_بز_خیره_سر

♦️در بالای کوهستان درختی بر روی دره افتاده و دو سوی دره را به هم وصل کرده بود این درخت آنقدر نازک بود که دو سنجاب هم نمی توانستند از کنار هم از روی آن عبور کنند .

روزی دو بز در دو سوی درخت روی دره به هم رسیدند آنها تصمیم داشتند از روی پل عبور کنند هر یک دیگری را می دید با این وجود هر دو پا بر درخت گذاشته و به سوی هم پیش آمدند هیچ کدام تصمیم به عقب نشینی نداشت تا بلاخره به هم رسیدند و شاخهایشان را در هم فرو کردند شروع به جنگ نمودند اندکی نگذشت که هر دو به طرف پایین دره پرتاب شدند . هر دو فریاد می کشیدند که ما چقدر بد شانسیم !
آن دو بز خود خواه بلند شاخ ، بخت خویش را گناهکار می دانستند.

♦️حکیم ارد بزرگ می گوید : چهره و کردارمان می تواند نمای بخت مان نیز باشد .

♦️و این گونه بود که رودخانه خروشان ته دره آن دو بز خیره سر را به کام امواج خروشان خود کشید .

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت





روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت:
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.
این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت





 فضل بن زبير مي‏گويد: نزد «سدي» نشسته بودم که مردي وارد شد و کنار ما نشست، يک لحظه متوجه شديم که بدنش بوي «صمغ»( صمغ، شيره‏اي است که از بعضي درختان مانند صنوبر گرفته مي‏شود.

 مي‏دهد. «سدي» به او گفت «صمغ» مي‏فروشي؟ او گفت: خير! «سدي» گفت: اين بو براي چيست؟ آن مرد گفت: من در لشکر عمر بن سعد بودم و فقط در لشکر ميخ چادر مي‏فروختم. بعد از روز عاشورا، رسول خدا صلي الله عليه و آله را در خواب ديدم و در کنار آن حضرت، حضرت علي عليه‏السلام و امام حسين عليه‏السلام نيز حضور داشتند و ديدم که رسول خدا صلي الله عليه و آله به اصحاب امام حسين عليه السلام آب مي دهد. من هم در کنار رسول خدا صلي الله عليه و آله تقاضاي آب کردم؛ ولي آن حضرت از آب دادن به من خودداري کردند و فرمودند: آيا تو نبودي که به دشمنان ما کمک کردي؟ گفتم يا رسول الله! من فقط ميخ مي‏فروختم، در همين حال رسول خدا صلي الله عليه و آله به حضرت علي عليه‏السلام رو کردند و فرمودند: به او صمغ بخوران
 حضرت علي عليه‏السلام هم جامي به من دادند و من از آن خوردم، وقتي که بيدار شدم، تا سه روز از مخرج بول من، صمغ بيرون مي‏آمد، سپس آن حالت بر طرف شد؛ ولي بوي آن باقي ماند. «سدي» به او گفت: نان گندم بخور و هر چه از نباتات هست بخور و از آب فرات نيز بنوش؛ يعني هر چه دوست داري بخور، براي اين که هرگز فکر نمي‏کنم بهشت را مشاهده کني. ( مدينةالمعاجز، ج 4، ص 87.

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

در زمان حضرت عیسی علیه السلام زنی بود باخدا و پرهیزگار.
وقت نماز که فرا می رسید هر کاری را رها می کرد و مشغول نماز می شد .
روزی مشغول پختن نان بود که وقت نماز فرا رسید.این زن دست از نان پختن کشید و مشغول نماز شد .چون به نماز ایستاد ، شیطان در وی وسوسه کرد و گفت ای زن ! تا تو از نماز فارغ شوی همه نان های تو می سوزند.

زن در دل خود جواب داد : اگر همه نان ها بسوزد بهتر است تا روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد و عذاب شوم .
شیطان بار دیگر وسوسه کرد که ای زن ! پسرت در تنور افتاد و بدنش سوخت . زن در دل جواب داد : اگر خداوند مقدر کرده است که من در حال نماز باشم و پسرم در آتش تنور بسوزد ، من به قضای خدا راضیم و نماز خود را رها نمی کنم و اگر خدا بخواهد او را از سوختن نجات می دهد
در این حال شوهر زن از راه رسید . زن را دید که مشغول نماز است و تنور هم روشن می باشد . در تنور نان ها را دید که پخته شده ولی نسوخته است و فرزندش در میان آتش بازی می کند و به قدرت خدا آتش در او اثر نداشت .
وقتی زن از نماز فارغ شد دست او را گرفت نزدیک تنور آورد و گفت : داخل تنور را نگاه کن وقتی زن به درون تنور نگاه کرد ، دید فرزندش سالم و نان ها پخته بدون آن که سوخته باشد .زن فورا سجده شکر به جای آورد و خدای خود را سپاس گزاری کرد .
شوهر ، فرزند خود را برداشت و پیش حضرت عیسی علیه السلام برد و داستانش را برای آن حضرت تعریف کرد .حضرت عیسی به او فرمود ای مرد! برو و از همسرت بپرس چه کار مهمی کرده و با خدای خود چه رابطه ای داشته است؟
شوهر آمد و از او سوال نمود . زن در جواب گفت : من با خدای خود عهد کرده ام تا زنده ام چند عمل نیک را انجام دهم
و آنها عبارتند از
 همیشه کار آخرت را بر کار دنیا مقدم بدارم
 از آن روزی که خود را شناختم بدون وضو نبوده ام
 عهد کرده ام همیشه نماز خود را در اول وقت بخوانم
 عهد کرده ام اگر کسی بر من ستم کرد و مرا دشنام داد کینه او را در دل نگیرم و او را بخدا واگذارم
 در کارهای خود به قضای الهی راضی باشم
 عهد کردم هیچ وقت نیازمند و سایل را از در خانه ام مایوس نکنم
 نماز شب را در طول عمرم ترک نکنم

حضرت عیسی فرمود : اگر این زن مرد بود ، پیغمبر می شد ، چون کارهای پیغمبران را می کند و شیطان نمی تواند او را فریب دهد .

عرفان اسلامی ص300
#حکایت

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

شخصی به یکی از خلفا مراجعه و درخواست کرد تا در بارگاه او به کاری گمارده شود.

خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟

او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام.

خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته، معذوریم.

مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.

پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟ آن آزاد مرد پاسخ داد: چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم. خلیفه پرسید: کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟

مرد پاسخ داد:

  من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب 

  هر که از خدا بترسد، برای او راهی برای بيرون شدن قرار خواهد داد، و از جايی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد.

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

مرحوم مبرور آقاى حاج محمدحسن بياتى رحمة‌اللـه‌عليه مى‌گفتند: در سفرى كه از كربلا به نجف مى‌رفتيم، عربانه‌اى كه سوار شديم، دوطبقه بود. آقاى أنصارى و رفقا در طبقه پائين سوار شدند و من چون جا نبود به طبقه بالا رفتم. سيّدى كوتاه‌قد، با سيماى نورانى و محاسن خضاب كرده كه آثار جلالت و بزرگوارى در او آشكار بود، نشسته و كنارش خالى بود و به من فرمود: بيا اينجا! و من در كنار ايشان نشستم. از ايشان خيلى خوشم آمد! آن سيّد محترم سر صحبت را باز كرده و مطالب بسيارى را برايم بيان فرمود و بسيار لطف و محبّت نموده و در نهايت گفتند: پسرجان! شما اين دستورات را انجام بدهيد كه از جمله آنها اين بود كه بعد از نماز صبح بر قراءت سوره مباركه «يسآ» مواظبت كنم.


وقتى به نجف أشرف رسيده و پياده شديم، از خدمت ايشان خداحافظى كردم درحالى‌كه محبّت و علاقه شديدى به ايشان پيدا نموده و شيفته و مجذوبشان شده بودم. آمدم خدمت آقاى أنصارى، ايشان فرمودند: آقا محمّدحسن! چه خبر است؟ اين همه نور را از كجا آورده‌اى؟! گفتم: آقا! در عربانه با سيّدى مصاحب بودم نورانى، خيلى نورانى. آقاى أنصارى فرمودند: آن سيّد را شناختى؟ گفتم: نه! ولى سيّدى بود نورانى و خيلى پاك و باعظمت و باجلال! فرمودند: ايشان آقاى قاضى بودند، به شما چه گفتند؟ گفتم: دستورالعملى به من دادند. فرمودند: خب! انجام مى‌دهى؟ گفتم: نه آقا! من از شما تبعيّت كرده و تحت ولايت شما هستم. فرمودند: آفرين پسرم! آفرين پسرم!

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 ﻣﺮﺩ ﻋﺮﺏ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ! ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺁﻣﺪ؛
ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ : ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺣﺪﻭﺩ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ
ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻦ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻫﺮ
ﺩﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﭘﻮﺳﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﭽﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ
ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﮐﻪﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺷﺪ ….
ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺍﯼ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ،
ﭘﺴﺮﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﻧﮓ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ!!
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﺍﻩ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ
ﻧﮑﻨﺪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ،
ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺷﺪ …

ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ :
ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺑﺮﻭ، ﺁﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ
ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻦ ﻭ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺑﺎﺵ …
ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﺣﻼﻝ ﺯﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻧﻄﻔﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ
ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ …

ﻣﺮﺩ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮﺩ؛ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺁﺩﺭﺳﯽ ﺭﺍ
ﮐﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ،
ﮐﻮﺩﮎ ﮐﻤﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ
ﮐﺮﺩ، ﮐﻤﯽ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺍﻭ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ
ﮐﺮﺩ؛ ﻣﺮﺩ ﻋﺮﺏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﮐﻪ ﮐﻮﺩﮎﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺩﺭ ﺩﻟﺶ ﻏﻮﻏﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ، ﺩﯾﺪ
ﭘﺴﺮﮐﺶ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺗﮑﺎﻥ
ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﻨﺪ
ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺷﺴﺖ ﻭ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ
ﮐﺮﺩ، ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮐﻮﺩﮎ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ
ﺩﻟﺶ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ، ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻏﻮﺵ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﮕﯿﺮﺩ، ﮐﻮﺩﮎ
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﺴﺒﺎﻧﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻋﺬﺭ
ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩ …

ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻭ ﻣﺴﺠﺪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺹ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ
ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ؛ ﺭﺳﻮﻝ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ :
ﺷﮏ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮﺳﺖ ﻭ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﺍجداد ﺗﻮ ﻓﺮﺩﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﻄﻔﻪ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺍﻭ ﻣﻨﻌﻘﺪ
ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، 
 ﻣﺮﺩ ﻋﺮﺏ ﺍﺯ ﺭﺳﻮﻝ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺍﺳﻼﻡ
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ :
ﺍﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﻋﻤﻮﺯﺍﺩﻩ ﯼ ﻣﻦ ﻋﻠﯽ
ﺑﻦ ﺍﺑﯿﻄﺎﻟﺐ (ﻉ) 

   حضرت ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﺮﺏ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ :
ﮐﺬﺏ ﻣَﻦ ﺯَﻋﻢ ﺍَﻧﻪ ُﻭَﻟَﺪ ﻣَﻦ ﺣَﻼﻝٌ
ﻭَ ﻫﻮَ ﯾُﺒﻐﺾُ ﻋَﻠﯿﺎًّ

ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺣﻼﻝ ﺯﺍﺩﻩ
ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﻋﻠﯽ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ 

 ﺍﻣﺎﻟﯽ ﺻﺪﻭﻕ، ﺹ ۲۰۹
  ﺑﺤﺎﺭ ﺍﻻﻧﻮﺍﺭ، ﺝ ۲۷، ﺹ ۱۱۴

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت





روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت:” امروز می خواهیم بازی کنیم! “
سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود. خانمی داوطلب این کار شد.استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگی اش را روی تخته بنویسد. آن خانم اسامی اعضای خانواده، بستگان؟، دوستان، همکلاسی ها و همسایگانش را نوشت. سپس استاد از او خواست نام سه نفری را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند. زن اسامی همکلاسی ها یش را پاک کرد. سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر پاک کند. زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند:نام مادر، پدر، همسر و تنها پسرش. ..
کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود چون حالا همه می دانستند این دیگر برای آن خانم صرفاً یک بازی نبود. استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. کار بسیار دشواری برای آن خانم بود. او با بی میلی تمام نام پدر و مادرش را پاک کرد. استاد گفت:"لطفاً یک اسم دیگر را هم حذف کنید. “زن مضطرب و نگران شده بود و با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست …
استاد از او خواست سرجايش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید:"چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟ والدین تان بودند که شما را بزرگ کردند. و شما پسرتان را به دنیا آوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید! “
دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت. همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند. زن به آرامی و لحنی نجوا مانند پاسخ داد:"روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد.
پس تنها فردی که واقعاً کل زندگی اش را با من تقسیم می کند، همسرم است! “
همه ی دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آن که زن حقیقت زندگی را با آنان در میان گذاشته بود، برایش کف زدند.

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

مامان صدا زد:

امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر.
اصلاً حوصله نداشتم، گفتم:من که پریروز نون گرفتم.

مامان گفت:خب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم.
گفتم:چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟
مامان گفت:می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم: صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم.

مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت:
بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.

این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم.داد زدم:

من اصلاً نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!
داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون، برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست.

با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد.
نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت:تو راه که می‌اومدم تصادف شده و مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.

گفتم:نفهمیدی کی بود؟
گفت:من اصلاً جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود.

دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره . تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم .وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که میگفت:بلد نیستی درست زنگ بزنی؟
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگ و آرامبخشه !

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

خانمی با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت و شلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستُن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.

منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند.

مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»

منشی با بی‌حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»

خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»

منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند.

اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی‌روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت.

رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند.

به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه و کت و شلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.

خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود، اما حدود یک سال پیش در حادثه‌ای کشته شد؛ شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»

رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمیتوانیم برای هرکسی که به هاروارد می‌آید و می‌میرد، بنایی برپا کنیم؛ اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می‌شود.»

خانم به سرعت توضیح داد: «آه… نه…. نمی خواهیم مجسمه بسازیم.

فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»

رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟

ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»

خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت:
«آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟
پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»

شوهرش سر تکان داد.
رییس سردرگم بود.

آقا و خانمِ “لیلاند استنفورد” بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.

 

تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




استادی از شاگردانش پرسید: چرا وقتی عصبانی می شویم،فریاد می زنیم؟!

شاگردان فکری کردند و یکی از آنها گفت:چون در آن لحظه،آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامش مان را از دست می دهیم درست است، اما چرا با وجودی که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می زنیم؟ آیا نمی توان با صدای ملایم صحبت کرد؟
شاگردان هر کدام جواب هایی دادند.اما پاسخ های هیچ کس استاد را راضی نکرد!
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامی که دو نفر از دست یکدیگر عصبانی هستند، قلب هایشان از یکدیگر فاصله می گیرد.آنها برای اینکه فاصله را جبران کنند، مجبورند که داد بزنند! هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامی که دو نفر عاشق همدیگرند چه اتفاقی می افتد؟ آنها سر هم داد نمی زنند،بلکه خیلی به آرامی با هم صحبت می کنند.چرا؟! چون قلب هایشان خیلی به هم نزدیک است.

استاد ادامه داد: هنگامی که عشقشان به یکدیگر بیشتر باشد، چه اتفاقی می افتد؟
آنها حتئ حرف معمولی هم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و سرانجام،چنانچه عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر باشد، حتئ از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه می کنند! این هنگامی است که دیگر هیچ فاصله ای بین قلب های آنها نمانده باشد…
” به امید روزی که در جهان، سکوتی برقرار شود…”
.

“زندگی به ما می آموزد که عشق خیره شدن به یکدیگر نیست،
بلکه با هم به یکسو نگریستن است.”

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

گویند روزی هارون الرشید، خلیفه عباسی مهمان جعفر برمکی وزیرش بود و با هم در باغ جعفر قدم میزدند. هارون به جعفر برمکی علاقه ی زیادی داشت؛ بطوری که خواهر خود عباسه را به زنی او داد.
حین قدم زدن به درخت سیبی رسیدند. خلیفه میل سیب خوردن کرد اما شاخه سیب در دسترس نبود. هارون چاق بود و جعفر لاغر. هارون دست هایش را قلاب کرد تا جعفر بالا برود و سیب بچیند.
باغبان باغ از دور شاهد این ماجرا بود، از دیدن این صحنه به خود لرزید، چون او یکی از بستگان جعفر برمکی بود و وضع خوبی داشت.
باغبان کاغذی برداشت و از قول هارون الرشید روی آن نوشت:
من هارون الرشید گواهی می دهم که صاحب این کاغذ یعنی باغبان هیچ نسبتی با جعفر برمکی ندارد…
باغبان کاغذ را به هارون داد و تقاضا کرد که آن را مهر کند.
هارون گفت: همه میخواهند خود را دوست جعفر برمکی نشان دهند تو چرا این خواسته را نداری؟
القصه هارون خندید و نامه را مهر کرد. روزگار گذشت و گذشت تا اینکه بدخواهان و حسودان رابطه بین جعفر و هارون را بر هم زدند، طوری که هارون به این نتیجه رسید که جعفر برمکی به فکر رسیدن به خلافت است. پس او را بر کنار کرد و به زندان انداخت و دستور داد تمام نزدیکان و بستگان جعفر برمکی را دستگیر یا بکشند. نوبت به باغبان رسید. او دست خط هارون را به مأموران نشان داد اما آنها نپذیرفتند. پس به نزد هارون رفت. هارون دستور داد که دست از سر او بردارند و او را رها کنند.
هارون به باغبان گفت: تو از کجا میدانستی که روزی برمکی ها از نظر من می افتند؟
او گفت: از آنجا که روزی در باغ دیدم جعفر روی شانه های شما پا گذاشت و دستش را به شاخه درخت رساند تا برای شما میوه بچیند؛ و این را میدانم که مقام های دنیایی مثل فواره ی آب است هر چه بالاتر رود، بلاخره روزی سرنگون میشود.

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

یکی از شاگردان استادش پرسید:” تمام مشاهیر می گویند که گنج روح، چیزی است که باید در تنهایی کشف شود. پس برای چه ما با همیم؟”

استاد پاسخ داد:” با همید، چون جنگل همیشه نیرومندتر از درختی تنهاست!جنگل رطوبت هوا را تامین می کند، در مقابل طوفان مقاوم تر است و به باروری خاک کمک می کند.”
اما چیزی که یک درخت را مقاوم می کند، ریشه است. و ریشه یک درخت نمی تواند به ریشه درخت دیگری کمک کند.
جنگل همین است!

هر درخت با درخت دیگر متفاوت است، هر درخت ریشه مستقل دارد. راه آنانی که می خواهند به خدا برسند، همین است:

“اتحاد برای یک هدف، و همزمان آزاد گذاشتن هر یک از اعضای گروه تا به شیوه خودش تکامل یابد…”

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت





مردی خسیس تمام دارایی اش را فروخت و طلا خرید.
او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد.
او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد.
تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد.
همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت.
روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت.
او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد.
رهگذری او را دید و پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟
مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. رهگذر گفت:
این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست،
تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟
.
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است.
اگر خداوند به زندگی شما برکتی داده است و شرایط مناسبی دارید پس به فکر دیگران نیز باشید.
بخشش مال همچون هرس کردن درخت است پول با بخشش زیادتر و زیادتر میشود.
دارایی شما حساب بانکیتان نیست.
دارایی شما آن مقدار از ثروت و داشته هایی است
که برای یاری رساندن دیگران به گردش درمیآورید

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .

روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .

نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :

میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟

یک دفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .

اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند

اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد

و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .

او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … .

به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .

آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد

مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .

آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم

و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .

پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم

و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند

روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟

همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
تئودور داستایوفسکی

عظمت در دیدن نیست
عظمت در چگونگی دیدن است.

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری می شود. عادت نجار این بود که موقع رفتن و تعطیلی دکان، بعضی از وسایل کارش را روی میز بگذارد. آن شب هم اره کارش روی میز بود.

همینطور که مار گشتی می زد بدنش به اره گیر می کند و کمی زخم می شود.
مار خیلی هول شد و برای دفاع از خود اره را گاز می گیرد که سبب خون ریزی دور دهانش می شود.

او نمی فهمد که چه اتفاقی افتاده و از اینکه اره دارد به او حمله می کند و مرگش حتمی است تصمیم می گیرد برای آخرین بار از خود دفاع کرده و هر چه شدیدتر حمله کند و دور اره بدنش را بپیچاند و هی فشار دهد!

نجار صبح که آمد روی میز کنار اره، لاشه ی ماری بزرگ و زخم آلود را دید که فقط و فقط بخاطر بی فکری و خشم زیاد مرده است.

 احیانا درلحظه خشم می خواهیم دیگران را برنجانیم بعد متوجه می شویم جز خودمان کس دیگری را نرنجانده ایم و موقعی این را درک می کنیم که خیلی دیر شده، زندگی بیشتراحتیاج دارد که گذشت و چشم پوشی کنیم از اتفاقها؛ ازآدمها؛ از رفتارها؛ گفتارها؛ خودمان را یاد دهیم به گذشت و چشم پوشی عاقلانه و به جا. چون هر کاری ارزش این را ندارد که روبرویش بایستی و اعتراض کنی.

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت






شیخ علی طنطاوی ـ رحمت الله علیه ـ در خاطرات و یادداشت‌هایش می‌گوید:

در دمشق مسجد بزرگی به نام مسجد جامع توبه وجود دارد که مسجدی با برکت و دارای اُنس و زیبایی است. بدین خاطر به آن مسجد توبه می‌گویند که آن‌جا قبلاً خانه‌ِی فحشا و منکرات بوده است، یکی از پادشاهان مسلمان در قرن هفتم هجری آن را خریده و ویرانش نمود و به جایش مسجدی ساخت.

تقریباً هفتاد سال پیش، در این مسجد عالمی با عمل به نام شیخ سلیم سیوطی به تعلیم و تربیت مشغول بود؛ وی مورد اعتماد اهل محل بود و مردم در امور دینی و دنیوی به او مراجعه می‌کردند.

در آن‌جا شاگردی وجود داشت که در فقر، پرهیزگاری و عزت نفس ضرب المثل بود و در یکی از اتاق‌های مسجد می‌زیست.
باری دو روز بر او به حالت گرسنگی گذشت که چیزی برای خوردن نداشت و نه پولی که با آن غذایی بخرد؛ روز سوم احساس کرد که با مرگ فاصله‌ی چندانی ندارد. با خود اندیشید که چه کار کند

دید که هم اکنون در حالت اضطرار قرار دارد که شرعاً خوردن گوشت مردار و یا دزدی به اندازه‌ی نیازش جایز است. بنابراین دزدی را به اندازه‌ای که کمرش را راست نگه‌دارد، ترجیح داد.

[طنطاوی می‌گوید: این داستانی واقعی است که من اشخاص آن را می‌شناسم و در جریان تفاصیل آن نیز قرار دارم و من فقط آن‌چه را که آن مرد انجام داد، بیان می‌کنم و حکمی به خوب و بد و یا جایز و ناجایز بودن کار او نمی‌دهم.]

این مسجد در یکی ازمحله‌های قدیمی واقع شده بود و خانه‌های آن‌جا به سبک قدیم به هم چسبیده و بام‌هایشان با هم متصل بود؛ طوری که شخصی می‌توانست از روی بام‌ها از اوّل محله تا آخر برود.
این جوان پشت بام مسجد رفت و رسید به خانه‌ای که هم‌جوار مسجد بود، در آن خانه چشمش به چند زن افتاد، فوراً چشمانش را پایین گرفت و دور شد.

باز به سوی دیگر نگاه کرد، دید که خالی است و از آن بوی غذا می‌آید. هنگامی که آن بو به مشامش رسید، از شدت گرسنگی انگار مانند یک آهن ربا او را به طرف خود می‌کشید. خانه‌ها یک طبقه بیش نبود، لذا از پشت بام به روی بالکن و از آن‌جا به داخل حیاط پرید.

شتابان به سوی آشپزخانه رفت و درِ دیگ را برداشت، دید درآن بادمجان‌های شکم پر (دلمه‌ای) قرار دارد. یکی را برداشت و از شدت گرسنگی پروایی به داغ بودن آن نداشت؛ از آن یک گاز گرفت و تا خواست آن را ببلعد، عقل و دینش برگشتند.
با خود گفت: پناه بر خدا! من طالب علم و مقیم مسجد هستم، باز وارد خانه‌های مردم شوم و دزدی کنم؟!

این کارش بر او سنگینی نمود و پشیمان شد و استغفار کرد و بادمجان را سر جایش گذاشت و از همان راهی که آمده بود، برگشت و وارد مسجد شد و در حلقه‌ی درس شیخ نشست؛ در حالی که از شدت گرسنگی نمی‌توانست آن‌چه را که می‌شنود، بفهمد.
وقتی که درس تمام شد و مردم پراکنده شدند، زنی در حالی که کاملاً پوشیده بود، آمد ـ در آن زمان زن بی حجاب اصلاً وجود نداشت ـ، با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه سخنانشان نشد.

شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و جز او کسی دیگر را نیافت. صدایش زد و پرسید: ازدواج کرده‌ای؟
گفت: نه.
پرسید: آیا می‌خواهی ازدواج کنی؟
او ساکت شد!

شیخ دوباره پرسید: بگو می‌خواهی ازدواج کنی؟
گفت: سرورم! به خدا قسم من پول یک نان را هم ندارم، با چه ازدواج کنم؟

شیح گفت: این زن به من خبر داد که شوهرش وفات کرده و او در این شهر غریبه است و به جز عموی پیر و فقیری کسی دیگر را در این‌جا و در این دنیا ندارد و او را با خودش آورده است ـ شیخ به او اشاره کرد که در کنار حلقه‌ی درس نشسته بود ـ و این زن خانه و زندگی شوهرش را به ارث برده است و دوست دارد تا طبق سنت خدا و رسولش با مردی ازدواج کند تا از تنهایی به در آید و مردان بدسرشت و حرامزادگان بر او طمع نکنند، آیا می‌خواهی با او ازدواج کنی؟
گفت: بله.
باز از زن پرسید: او را به عنوان همسر قبول می‌کنی؟
پاسخ او هم مثبت بود!

 عموی زن و دو شاهد را فرا خواند و آن‌ها را به عقد هم‌دیگر درآورد و از طرف خود مهریه‌ی زن را پرداخت نمود و به او گفت: دست زن را بگیر و زن هم دست او را گرفت و او را به خانه‌اش برد.
وقتی وارد خانه شد، نقاب از چهره‌اش برداشت، مرد زیبایی و جوانی را در او مشاهده کرد و دید که این خانه همان خانه‌ای است که پیش از این وارد شده بود!

 زن پرسید: میل به خوردن داری؟
گفت: بله.
رفت و درِ دیگ را برداشت و همان بادمجان را دید و گفت: عجیب است؛ چه کسی وارد خانه شده و آن را گاز گرفته است؟
مرد به گریه افتاد و داستان خویش را برایش تعریف کرد.

زن گفت:  این نتیجه‌ی امانت داری است؛ تو خود را از خوردن بادمجان حرام باز داشتی، الله ـ سبحانه وتعالیٰ ـ تمامِ خانه و صاحب‌خانه را به صورت حلال به تو عطا کرد!

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت